خانه
1.18M

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۲۱:۲۷   ۱۳۹۵/۴/۶
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    بهزاد داستانتو که خوندم دیدم خییییلی اشناس
    با هادی رفتیم تربت واسه خرید لباس (شهر کناری قبل از مشهد) از دانشگاه اومد دنبالم و رفتیم با این برنامه ریزی که من 8شب که اخرین کلاس دانشگاس برم خونه
    از اونجا ساعت 8 راه افتادیم ساعتای 9 بود رسیدیم کاشمر 2 چهار راه اونورتر از خونه اومدم پایین
    وقتی پیاده شدم دست کردم تو جیبم و هی وای گوشیم جا موند تو ماشین و هادی هم رفت
    حالا میخوام برم نمیشه میخوام نرم نمیشه.تا اینکه گفتم ولش کن همینجا وایمیسم تا بیاد بعد از نیم ساعت دیدم اومد و داره دنبالم میگرده و گوشیمو داد بهم و گفت تورو قران زود برو خونه که مامانت 100بار زنگ زد
    جاتون خالی 10 شب رسیدم خونه
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان