خاطره من برمیگرده ب زمانی که تقریبا یک سالی میشد عروسی کرده بودم و سوتی و اینا ازم بعید بود . ...
اما ببار باخودم گفتم بزار سلیقه ب خرج بدم و مربای پوست هندونه درست کنم. تا قبله اینکه همسرم برسه خونه بلند شدم پوستهارو خورد کردم و گزاستم توقابلمه روی حرارت ملایم. .. بعد که همسرم از راه رسید گفت پاشو بریم انقلاب کتاب بخرم.. منم حاضر شدم و رفتیم تقریبا 3 ساعتی بود که داشتیم برا خودمون میچرخیدیم که یدفه یادم افتاد من زیره قابلمه رو خاموش نکردم موضوع رو ب همسرم گفتم و ب سرعت برگشتیم خونه... چشمتون روز بد نبینه خونه رو دود گرفته بود چجوری ... ته قابلمه پوستها چسبیده و ذغال شده بود و تا مدتها توش اب گزاشته بودم تا کنده بشه . خلاصه که تا الانم که نه سالی ازین جریان میگزره هروقت میخایم بریم انقلاب همسرم میگه اول ببین مربا سره گاز نداری؟
