پدرم ساکن تهران بوده و خواهربزرگش اردبیل . وقتی پدرم میاد که به خواهرش سر بزنه . یه دختر خوشگل رو میبینه که با دوستاش دارن تو کوچه میرن . بعد به پسر خواهرش میگه اون دختره کیه ؟ همون که وسطه . اونم میگه که دختر فلانیه دو تا کوچه با ما فاصله دارن چطور مگه ؟ هیچی دیگه پدر عزیز بلافاصله میره به خواهرش میگه دختر فلانی رو دیدم خیلی خوشم اومد برو خواستگاری . عمه ام میگه خیلی کم سنه به تو نمیدن . مادرم 16 سالش بوده پدرم 33 ساله . پدرم اصرار میکنه که تو برو حالا ببینیم چی میشه . از طرف دیگه پسر عمه ی مامانم خواستگارش بوده . اما مامانم جواب رد میده . مامانم میگه من خیلی از مردهای اتو کشیده ی مرتب کراواتی که به موهاشون پارافین میزدند خوشم میومد . اما خواستگارام زیاد خوشتیپ نبودن . (در اون دوره .سال 48 مردهای اردبیل زیاد به خودشون نمیرسیدند . یه جورایی فکر میکردند که سوسول بازیه و دور از شان مردهاست )وقتی پدرم میاد خواستگاری. مامانم از لای در نگاه میکنه و موفق میشه فقط پای بابام رو ببینه . شلوارش رو میپسنده . و بعد از رفتنشون بوی تند ادکلن تو اتاق پیچیده بوده . مامانم میگه حس کردم مرد خوشتیپی باید باشه . و ته دلم راضی بودم . پدر بزرگم به خاطر اختلاف سنی تا حدودی ناراضی بوده ولی وقتی میبینه مادرم و مادرش موافقند راضی میشه . جواب مثبت رو میدن و قرار میشه که عاقد بیاد . پدرم بین آقایون بوده و مادرم توی یه اتاق دیگه بین خانومها . عاقد با صدای بلند خطبه رو می خونه و از مادرم میپرسه راضی هستی . مادرم میگه من خجالت میکشیدم بعله بگم . کمی مکث کردم . تا به خودم بیام . از اون طرف زن عموش میگه بعله . بعد همه دست میزنند . بعد از تموم شدن مراسم عقد و رفتن مهمونها . مادر بزرگم به مامانم میگه برو تو اتاق . مامانم باز روش نمیشده . به مامانش میگه تو هم بیا . خلاصه اینکه مادر بزرگم میگه خوب پس من میرم تو اتاق تو هم بیا . بعد من میرم بیرون . مادر بزرگم که وارد اتاق میشه و سلام میده . پدرم میگه دلم هری ریخت گفتم سرم کلاه رفته . من اون دختر خوشگلو می خواستم اینا خواهر بزرگش رو دادن بهم . ( آخه مادر بزرگم هم سن بابامه )خلاصه چند دقیقه بعد مامانم وارد اتاق میشه و خیال پدرم راحت میشه .
آرنینا جون چقدر بامزه بوده داستانشون. علی الخصوص که مادربزرگت با بابات همسن بوده . امیدوارم که الانم خوش باشن .