من از مراسم خواستگاری خودم میگم!
همسرم با خانوادش و عمو و دایی و مادر بزرگ و

...اومدن از راه بسیار بسیار دور خواستگاری. البته ما تمام صحبت ها و برنامه هامون رو با هم قطعی کرده بودیم توو یکسال آشنایی ولی خوب لازم بود که طبق عرف بریم یه جای دنج

و صحبت کنیم.
موقع صحبت دو نفره من شروع کردم خیلی جدی یکبار دیگه شرایطمو گفتم و ازشون پرسیدم که شرایطمو قبول میکنه یا نه

همسرم خیلی تعجب کرده بود چون فکر میکرد این صحبت واسه من فرمالیته هست چون قبلا صحبت کردیم! ولی من در کمال جدیت شرایطمو یکبار دیگه گفتم و باهاشون طوری رفتار کردم که انگار اصلا نمیشناسمشون! به هر حال حرف یه عمر زندگی بود ...

بعدم خوشحال و راضی از اتاق اومدیم بیرون و از همون روز خواستگاری بذر "محبت مادر شوهر" در دل من کاشته شد
