بانو :
آقا خوابی ک من دیدم نه ترسناکه نه غم انگیزه نه خنده دار ... خوابه دیگه، ارزش علمی هم نداره، ی وقت بعدا بهش استناد نکنید

من کلا خواب زیاد می بینم، همینم باعث میشه خواب آرومی نداشته باشم و از خواب که بیدار میشم ذهنم درگیره.

اون موقع ها هم مجرد بودمو

شکل درگیری های ذهنیم رنگ و بوی دیگه ای داشت و به روش های مختلف و کارآمد درگیر جذب بودم... خلاصه هدفم مشخص بود


ی شب خواب دیدم، من و ی آقای نسبتا محترمی تو ی جاده هستیم... پیاده. ی ماشین هم کنار جاده پارک شده بود، ازین جاده بیابونیا
خوابم هم سیاه سفید بود، شایدم خاکستری. ازین رنگی رنگی صورتی دخترونه توهمیا نبود، رِئالِ رئال

جنابِ محترم طول و عرض جاده رو قدم میزد و حسابی تو فکر بود، انگار ناراحت بود ی کم. منم ایستاده بودمو مشغول تماشا و تفکر (تفکرو از خودم درآوردم یادم نمیاد تو خواب متفکر بودم یا نبودم...اصلا به چی باید فکر میکردم؟ والا)

بعد یه مدت خسته شدم ( من شخصیتا از بلاتکلیفی خوشم نمیاد و تو تردید نمیمونم به تصمیم میرسم) صداش زدم، گفتم از دست من ناراحتی؟ ( احتمالا میخواستم سر صحبتو باز کنم

)
یه لبخندی زد و گفت نه! چرا باید از دست تو ناراحت باشم؟ ذهنم درگیر یه مسایل دیگه است( هنوزم هست

)
گفتم من اینجوری راحت نیستم

معذبم


دستشو آورد جلو، دستمو گذاشتم تو دستش، گفتم : متّعتَُ نفسی...زوّجتُُ نفسی ... انکحتُ نفسی
بیدار شدم از خواب

این خوابو واسه دوستم تعریف کردم و دیگه فراموشش کردم تا بعدا تو دوران نامزدیم یادم افتاد... هنوزم یادمه
دیگه عرضی نیس جز دیدار روی شما
ارادتمند بانو