سلام اینم از چالش من. این دیالوگ های شخصیت اصلی داستان هست با خودش! (انگار ذهن انسانیش با غرایزش). این آدم دچار یه بیماری ناشناخته(بی نام) شده که فقط همین یک مورد توی دنیا هست و باعث میشه که ناخواداگاه و بدون تصمیم قبلی یهو شروع کنه به راه افتادن و اینقدر قدم بزنه که خواب بره و بیفته. بعد باید ببینه کجاست و بیان دنبالش یا ... داستان ها داره با این بیماریش(از قطع شدن انگشت پاهاش تا از دست دادن شغل و خونه زندگیو ...) که مشخص نیست چه موقعی یهو اتفاق میفته و تو این پاراگراف بعد از یه دوره نسبتا طولانی که فکر کرده بود کامل خوب شده باز راه افتاده و زیر بارون داره قدم میزنه و با خودش درگیره.
منم طبیعتا به دلیل تکان دهنده و روراست و قابل لمس بودن این دیالوگ ها به فکر فرو رفتم و ازش لذت بردم 