۱۰:۳۳ ۱۳۹۵/۸/۳

احساس می کنم در مورد الهام چون عجله ای شد همچین خوب نشده شعر...برای همین اصلاح می کنم....
همان نام قشنگ ابتدائی....... خبر میداد از نور خدائی (الهام اسمشه خوب یعنی وحی و اینا)
بدان لُپِ قشنگِ پوست هلویی....چه نامی داد آقای خواجویی؟
بگفتا آیتی بر من گوگولی....چنین شد نامش الهام کژویی
چو باشد کارش هر دم دلربایی...به دانشگاه و در امر قضائی
ز سلطان بانگ آمد ای کژویی....ندیدم از تو من جز راستگوئی
ادیبی، عاقلی و مهرجوئی....فقط ای نازنین، پر ادعائی
بیا عاقل شو و بر من نظر کن....نمی خواهی که اَزَم دل بجوئی؟
چو "لابی" این سخن با دخت ما گفت.....الی قاطی بِکَرد بد جور بیاشفت
بگفتا کم بکن یاوه سرائی.........زبونم لال، فکر کردی خدائی؟
نگردد پشت من در پیش تو خم......که دارم، نیروهایی ماورائی
چو از جادو و از جمبل بگفت او....بگفت بهزاد پس نا آشنائی!!
تو دانشجوئی و بهر جدائی......زِ علمُ زِ هنر از نوگرائی
سیه چاله بیندازم تو را من.....ببینم آن زمان هم پر صدائی؟!
الی اخمی بِکَرد، وانگه بخندید......بگفتا ای شَها ترسم بچائی
بیا با هم بریم داداش کجائی......چو دید لابی غروری کبریائی
الی را کرد حبسِ جغرافیائی....الی دادی بزد بهر رهایی
ز فریاد الیِّ روشنائی.....بگفت بهزاد، بابا خب! رهائی
رها کرد آن مه زیبای ما را....نشد صلح بین او و آن کژوئی