بهزاد لابی :
خوب من اینقدر چالش گفتم که دیگه مخم ته کشیده واسه همین زدم به سیم آخر. ازونجایی که من الان خیلی تو جو داستان نویسی هستم، چالش این هفته اینه :
فرض کنید تو یه شرایط خیلی وخیم گرفتار شدید(شرایط رو خودتون خلق میکنید و مینویسید) و از همه چی و همه جا نا امید هستید که یهو اون شخصی که شما رو به چالش دعوت کرده از راه میرسه و به شکل خاصی شما رو از اون وضع نجات میده و در آخر شما یه جمله بهش میگید و داستان تموم میشه. (این حالت رو برای کسی که دعوتتون میکنه در چند خط بنویسید).
من مونامونا، آهو و کژویی رو به این چالش دعوت میکنم 

هنوز هم آن آتش سوزی وحشتناک را از یاد نمیبرم زمانی که تمام دار و ندارم را از دست دادم . از آن شب کذایی که کل عزیزانم با خانه مان در آتش سوختند اکنون کلاه و تابلویی را در کنار پایم قرار داده ام و روی یک پله ساختمانی نشسته ام و نوشته ام کور هستم لطفا کمکم کنید.
صدای مردی را شنیدم که با کسی دیگر صحبت میکرد از کنارم گذشت حس میکردم که او با دیگر انسان ها متفاوت است. چند سکه داخل کلاهم انداخت و بدون اینکه به من چیزی بگوید نوشته ام را برداشت و نوشته ی دیگری را جای آن گذاشت و میخواست که برود داد زدم صبر کن... لاقل اسمت را بگو ایستاد زیر لب گفت من بهزاد لابیم سلطان لابیستان و رفت . عصر آنروز دوباره به پیشم آمد و متوجه شد که کلاهم پر از سکه و اسکناس شده است من او را از صدای قدمهایش شناختم برای اینکه مطمئن شوم پرسیدم تو همان بهزادی ؟ اندکی مکث کرد و گفت بله سراسیمه وار انگار که چیزی را به دست آورده باشم پرسیدم بر روی تابلویم چه نوشته ای ؟ جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته ی تو را را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. اما من مثل همیشه لجبازتر از این حرفها بودم بنابراین از رهگذر دیگری خواستم که نوشته را برایم بخواند او گفت در اینجا نوشته شده است امروز بهار است و من نمیتوانم بهار را ببینم. 