elham khajoi :
منم ازfatemeg21 و بهزاد لابی دعوت میکنم .

چشمانم را که باز کردم با تعجب دیدم همه اعضای خانواده بالای سرم ایستاده اند!
وقتی چشمانم را باز کردم انگار که کودکی متولد شده باشد همگی به شادی پرداختند و برایم کف زدند. هوشیارتر که شدم، متوجه شدم آنها پشت یک حائل شیشه ای ایستاده اند.
چندی نگذشت که دوباره خواب رفتم(و یا بیهوش شدم). نمیدونم چند ساعت یا چند روز بعد بود که پرستار بالای سرم آمد. ازو پرسیدم من اینجا چیکار میکنم؟
پرستار گفت مثل اینکه وقتی داشتی از خیابون رد میشدی یه موتوری زده بهت و فرار کرده. خوشبختانه جایی از بدنت نشکسته اما زخم نسبتا عمیقی روی شکمت بوده. خیابون خلوت بود و تو زیاد اونجا موندی و خون زیادی از دست دادی. اما خوش شانس بودی که یه خانمی پیدا شد و تو رو به اینجا آورد!
پرسیدم : یه خانم؟!
پرستار گفت : بله پس چی؟ مگه ما خانم ها به داد شما برسیم. تازه همه ش این نبود، تو خیلی خون از دست داده بودی و نیاز اورژانسی به خون داشتی.
اون خانم گفت ازش تست بگیرن و شانس آوردی که خونتون به هم میخورد و ایشون به شما خون داد.
پرسیدم : الان کجاست. اون چند ساعت بعد مرخص شد و آدرسی هم از خودش نذاشت. فقط این کارت رو برای شما فرستاده ...

ممنونم کژویی 