خانه
1.19M

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۰۱:۱۲   ۱۳۹۵/۸/۱۸
    avatar
    کاربر فعال|646 |259 پست
    زیباکده
    فرک (Ferak) : 

    دعوت می کنم از مرمری، کژال، سما ، محسن125

    زیباکده

    نم نم بارون هوای مطبوعی رو به وجود آورده بود. بی خیال و بدون عجله روی سنگفرش پیاده رو قدم می زدم و از هوای دلپذیر پاییزی لذت می بردم. زیر بارون همه چیز رؤیایی شده بود. انگار هیچ اتفاقی نمی تونست حس خوب اون لحظه رو خراب کنه!

    همین طور که بانگاهم پرنده ای که پرواز کنان از بالای سرم رد می شد رو دنبال می کردم، متوجه شدم یه خانوم با چهره هراسون که انگار از چیزی یا کسی فرار می کنه، داره از روبروم می یاد و اصلا تعادل نداره، موقع رد شدن از کنارم تنه محکمی به من زد و کمی اونطرف تر از من روی زمین افتاد. هنوز تو شوک اون ضربه محکم بودم که دیدم جویی از خون از کنار پام رد شد و روی سنگفرش پیاده رو به سمت پایین رفت.

    حس کردم خون به مغزم نمی رسه و بدنم منجمد شده، تا حالا از نزدیک جنازه ندیده بودم. تمام این ها تو چند ثانیه اتفاق افتاد. در تمام این لحظات نگاه سنگینی رو چند قدم اون طرف تر رو خودم حس می کردم، انگار کسی تمام این اتفاقات و من رو زیر نظر داشت. تا به خودم اومدم دیدم چند تا پلیس دوون دوون به سمت ما میان. یکیشون داد زد: اوناهاشن، اونی که تیر خورد افتاده، اون یکی رو بگیرید تا در نرفته!

    حس کردم دارن به من اشاره می کنن، هنوز تو شوک بودم که یه مرتبه یه دختر که یونیفرم خاصی تنش بود، دستم رو کشید و دوید. من هم مجبور شدم پا به پای اون بدو ام! تا می تونستیم دویدیم و یهو دختر یونیفرم پوش پیچید تو یه کوچه و کنار یه ماشینی وایستاد. در ماشین رو باز کرد و به منم اشاره کرد که سریع بشینم تو ماشین. منم نشستم! زبونم بند اومده بود. چند تا خیابونو که رد کرد ماشینو خاموش کرد و وایستاد. منم از فرصت استفاده کردم و اولین جملاتی که به ذهنم رسید رو تند تند و نفس نفس زنان به زبون آوردم: چی شد؟ اون زن کی بود؟ کی کشتتش؟ تو کی هستی؟ چرا منو آوردی اینجا؟!

    دختر یونیفرم پوش که چهره مهربون و خونگرمی داشت، رو به من کرد و گفت کاراگاه فرک هستم، از دایره جنایی! من خیلی وقت بود دنبال اون زن بودم. ولی متاسفانه...

    تو اون صحنه متوجه شدم که بی جهت تو دردسر افتادی. مجبور شدم اون طوری نجاتت بدم. چون پلیسا حرفتو باور نمی کردن. 

    بعد همون طور که به روبروش خیره شده بود، آهی کشید و گفت: اون پلیسای مزاحم کارمو خراب کردن!

    بعد از چند لحظه سکوت تنها جمله ای که تونستم بگم این بود که: من هنوز هنگم. ولی به هر حال ممنون کاراگاه فرک! شما جون منو نجات دادین!

    37

    دعوت می کنم از : آرنینا - آهو - محسن 125

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان