شنیده بودم تو مرز آذربایجان درگیری هست و نیروهای داعش یه جنگ اساسی تو مرزراه انداختن .
اما اصلا فکرشو نمیکردم به این زودی جنگ به داخل شهر کشیده بشه . مثل اینکه نیروهای مخفی داخل شهر داشتن .که منتظر فرصت بودن .تا بمبهای صاحاب مرده شون رو یکی یکی بترکونن .
صدای انفجار و آمبولانس و جیغ و داد مردم حسابی عصبیم کرده . رنگ بچه هام مثل گچ سفید شده . رفتم پشت بوم آپارتمانمون تا ببینم وضعیت چجوریه از کدوم سمت میشه فرار کرد . از سمت چپ یه تانک داره نزدیک میشه . تنها راه فرارمون سمت راسته . اما اونا خیلی نزدیکن .سریع اومدم پایین . دست بچه ها رو گرفتم و بهشون گفتم همه ی انرژیمون رو جمع میکنیم تو پاهامون و میدویم . باشه . ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟هر دو تاشون سرشون رو به علامت تایید تکون دادن . راه افتادیم .
هیچوقت تصور نمیکردم . از شعار لااله الا الله اینقدر حراس به دلم بیفته . با بلندگو فریاد میکشیدند و در ادامه شلیک میکردند . از کوچه پس کوچه ها رد شدیم . تا اینکه یه کامیون دیدم پر از وسایل خانه . یخچال و اجاق گاز مایکرویو که رو همشون روبان قرمز بسته شده . ووووووووووووووی جهازیه ی سما است .
سما بهمون اشاره کرد بپرین بالا . سریع سوار شدیم و کامیون به حرکت دراومد . بعد که حسابی ازدشمن دور شدیم . حس کردم می تونم نفس بکشم . یه نفس عمیق کشیدم و گفتم سما جون واقعا ممنون . تو رو خدا رسوند . خوشبخت باشی . مارک وسایلت ال جیه یا سامسونگ . ؟