عجب دشت زیبا و سرسبزی. دشت به دامنه کوه میرسید. جایی دنج که هنوز خیلی مورد توجه انسان ها قرار نگرفته بود. با این حال وقتی من و دو تا از دوستانم پس از سپری کردن کلی راه مارپیچ و سخت با ماشین و همچنین پیاده روی دو ساعته به آنجا رسیدیم، 2، 3 گروه دیگه هم آنجا چادر زده بودند. تا چشم کار میکرد دشتی سرسبز بود و گروه های 10، 20 تایی درخت در جای جای این دشت پهناور زیبایی بیشتری به فضا بخشیده بود.
وقتی چادرمان را به پا کردیم یکی دو ساعتی را همون اطراف به استراحت و استشمام هوای دل انگیز و لذت بردن از زیبایی ها گذراندیم. حدود ساعت 4 عصر سعی کردیم قدم زنان به سمت دامنه کوه برویم تا آنجا آتشی برپا کنیم و کبابی درست کنیم و از خوردنش لذت ببریم. یکی از دوستان هم گیتاری با خود آورده بود تا کنار آتش بنوازد و با هم بخوانیم. همین باعث شد که پس از یک ساعتی یکی از گروه ها با روی خوش از ما اجازه گرفتند و کنار آتش ما نشستند و به هنرنمایی دوستم خیره شدند.
نوبت من شد و برای جمع کردن چوب بیشتر تا کنار درختانی که اید 200 متری با ما فاصله داشتند حرکت کردم. در حال جمع کردن چوب بودم که صداهایی نظرم را جلب کرد. صدا از سمت کوه می آمد که فاصله کمی با ما داشت اما هر چقدر نگاه کردم چیز قابل توجهی ندیدم. باز مشغول جمع کردن چوبهایی که خودشان خشک شده بودند و روی زمین افتاده بودند شدم که احساس کردم شخصی با سرعت به سمت من می آید. برگشتم و ترس همه وجودم را گرفت. یک گرگ که هیکل بزرگی هم داشت به سمتم میدوید. بی اختیار با صدای بلند فریاد میزدم. توان دویدن نداشتم و مغزم این کار را بی فایده دید و فراموشش کرد. یک چوبی که از بقیه بزرگتر بود را برداشتم و به سمتش گرفتم و با شکافتن هوا به چپ و راست تهدیدش میکردم و فریاد میزدم. کمی از سرعتش را کم کرد اما بلاخره تصمیمش را گرفت و به من حمله کرد. وقتی رسید دو سه بار با چوب توی سرش زدم و هر بار کمی دورش چرخیدم اما اون سریع تر بود و بلاخره موفق شد جایی از کمرم را گاز بگیرد و وزنش را روی من انداخت تا زمین بخورم. در همین حالت بود که صدای برخورد محکم چیزی را شنیدم. گرگ فکش را باز کرد و به سمتی نگاه کرد که دومین برخورد صورت گرفت. سنگ های نسبتا بزرگی بود که به سرش میخورد. به سمت پرتاب کننده برگشتم. آفتاب دقیقا پشت آن شخص بود و من چهره اش را تشخصیث نمیداد.
فریاد زد من آرنینا هستم و بهت دستور میدم که برگرد به سمت کوه و در این حال سنگ دیگری پرتاب کرد. صدای خاصی داشت و مشخص نبود صاحب صدا زن است یا مرد.
گرگ کمی مقامت نشان داد اما کم کم تسلیم شد و به سمت کوه پناه برد.
بلافاصله پس از این آرنینا برگشت و از من دور شد. فریاد زدم : آرنینا تو کی هستی؟ اما جوابی نداد و به راهش ادامه داد.
در همین حال دوستانم به من رسیدند و از اینکه همچین خطری از بیخ گوشم رد شده ابراز خوشحالی کردند و فیلم هایی که از این اتفاق گرفته بودند را به هم نشان میدادند.
من فریاد زدم، ممنونم آرنینا. او بدون اینکه روی برگرداند دستی به معنای اینکه قابلی نداشت بالا برد.