۱۱:۴۰ ۱۳۹۷/۸/۲۲

من ادامه میدم:
ده روز بود که رئیس جمهور کشته شده بود و شهر دچار اغتشاش گشته بود. همه چیز بعد از پخش آن خبر کذایی شروع شد. کره زمین در حال نابودی بود. قرار بود زمین را ترک کنند. سیاره ای هم برای انتقال انتخاب و آماده سازی شده بود. اما آن سیاره تنها برای نیمی از مردم کره زمین جا داشت، بقیه باید می ماندند و منتظر فروپاشی زمین می شدند اتفاقی که احتمالا چند ماه دیگر می افتاد. بعد از پخش این خبر ، شایعه ها هر روز بیشتر و بیشتر میشد. شایعه ای که به نظر می رسید حقیقت دارد. از سالها پیش لیستی برای چنین روزی آماده شده بود. در آن لیست نام تمام کسانیکه می رفتند و نام تمام کسانیکه می ماندند، ذکر شده بود. اولین نام در آن لیست نام رئیس جمهور بود. لیست توسط گروهی نامعلوم در اختیار مردم عادی قرار گرفته بود. مردم با دیدن اسامی به خشم آمده و از اینکه می دیدند نام تمام کسانیکه صاحب ثروت یا قدرت هستند در ابتدای لیست است حالتی جنون آمیز یافته بودند. ...
بهزاد فریاد زد: از کجا معلوم که راست می گی؟
زن با ناله و در حالیکه اشک می ریخت گفت: اون حیوون اسم منو توی لیست ثبت نکرده بود، ... من کشتمش...اون آدم نبود...لعنتیِ حروم.....(بیب)
فرزانه جلو آمد و محکم به پهلوی زن ضربه زد: از لباسات معلومه تو هم جزو همونایی، سعی نکن فریبمون بدی. اسمِ لعنتیت چیه؟
-آماندا....آماندا فوکس
فرزانه: این دیگه چه فامیل کوفتی ایه! سپس پاکت پلاستیکی ای را از کیفی که روی دوشش انداخته بود بیرون آورد. در آن پاکت تبلت کوچکی بود. فرزانه فوکس را در لیست جستجو کرد. اسم آماندا ثبت نشده بود.
مهرنوش جلو آمد و گفت: از کجا معلوم که داره راست می گه...
بهزاد رو به زن کرد و گفت : امیدوارم کارت شناسایی همراهت باشه
زن گفت: کارت شناسایی که نه اما اینو دارم.. سپس حلقه ازدواجش را از انگشتش در آورد و به سمت بهزاد گرفت.
در حاشیه داخلی حلقه نام آماندا و سیروس حک شده بود. " آماندا و سیروس برای همیشه"