خانه
1.19M

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    درود و سلام بر همه  دوستان و همراهان 

    من اينجا يه صفحه چالش ايجاد كردم تا دوستان رو به چالش هاي مختلف دعوت كنيم،تا هر روز برگ جديدي از پتانسيل هاي نهفته خود را رو كنيم و حس طنز و شوخ طبعي هميشگي دوستان گسترش پيدا كنه 

    فقط چند مورد :

    1- سعي كنيم چالش ها در حد عرف باشه و كسي معذب نشه براي انجام دادنش.

    2- هر كسي رو كه دوست داشتيد مي تونيد به اين چالش ها دعوت كنيد.

    3- سعي كنيم چالش ها ابتكاري و خلاق باشه تا لذت بيشتري ببريم.

    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۶/۵/۱۳۹۸   ۱۸:۳۷
  • leftPublish
  • ۱۱:۵۷   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    Dimound
    کاربر فعال|1630 |662 پست

    همینجوری 4

    من شما را به چالش دعوت میکنم!
  • ۱۳:۱۳   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    زیباکده
    diamond 💎  : 
    زیباکده
    نوشان : 
    بهزاد من کجا موندم؟
    زیباکده

    نکنه تو شهید شدی و از بین ما رفتیو ما خبر نداریم23

    زیباکده

    فك كنم2

  • ۱۷:۰۱   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    چ خبره اینجا
    دو روز نبودیما
  • ۱۸:۲۴   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    ثمینه
    کاربر جديد|132 |84 پست
    اینجا کجاست؟
  • ۱۸:۴۹   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    دلداده
    کاربر فعال|1600 |833 پست
    زیباکده
    ثمینه : 
    اینجا کجاست؟
    زیباکده

    چند صفحه اولو بخونی کار دستت میاد

    اینجامثلا من یه چالشیو تعین میکنم بعد اولین کسی که به اون عمل کرد ونوشت که عمل کرده  چالش هفته بعدو تعین میکنه وهمینطوری ادامه پیدا میکنه

    چالشت میتونه هرموضوعی که دلت می خواد میتونه باشه ممکنه بگی برید فلان کارو بکنیدو بیاید عکس بگیرید و...4

  • leftPublish
  • ۱۹:۰۳   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست
    پارت نهم:
    بچه ها به طرف راهی که آماندا داده بودند حرکت کردند .در قسمت شرقی تونل که راه باریکی بود در ته تونل روی سقف ان دریچه ای بود که باید آن در کنار می زدند وارد یکی از اتاقهای عمارت آماندا میشدند .این تونل را برای فرار سران بزرگ ساخته بودند و راههای فرار مخفی داشت .آماندا گفته بود که نگهبانان از راه فرار هیچ اطلاعی ندارند
    بچه هابه زور خود را از دریچه رد کردند چند روز در تاریکی بودند وحالا پرتوی نور خورشید که از لابلای شاخ وبرگهای درختان به درون اتاق افتاده بود ،با انکه نور زیادی نداشت ولی چشماهای بچه ها را آذیت میکرد.همانطور که آماندا گفته بود انها خود را به اتاق طبقه بالا میرسانند ودکمه ای که زیر تابلو بزرگی ‌کنار کتابخانه هست را میزنند .به دستور آماندا لباسهای نظامی میپوشند وچند قبضه اسلحه و تیر و فشنگ ....مقداری هم دارو نان و کنسرو و مواد غذایی بر میدارند .بچه هادیگر جونی برایشان باقی نمانده ولی باید عجله میکردند و فرصت را از دست ندهند .نوشان به دنبال لب تاپ سیروس میگردد ودر همان اتاق آنرا پیدا میکند .
    فرشته:آماندا گفته از حیاط پشتی خانه باید خارج بشیم.
    بهزاد با احتیاط داخل ایوان می رود و زیبایی این باغ را نظاره میکند عمارت در وسط باغ قرار دارد و دور تا دور ان پر از درختان تنو مند وگلهای زیباست،هر چقدر که بعضی از قسمتهای دیوار جلوی عمارت توسط مردم خراب شده ولی بازهم از قشنگی این عمارت کم نشده در کنار پیاده رو های باغ ودر دو طرف پله هاجوی ابی هست ،در وسط باغ حوضی وجود دارد که درون ان فواره است.
    بهزاد متوجه میشود که باید از کدوم قسمت خارج شوند .بدون معطلی به بیرون میروند آنها صدای نامعلوم نگهبانان را که دارند دور میشوند حرف میزنند و میخندند را میشنوند
    اول مهرنوش با دستور بهزادبه طرف دیوار میرود وپشت شمشادها پناه میگیرد بعد دلداده وبعد فرشته میرود ، بچه ها اشاره میکنند که در پشتی بسته است .
    بهزاد به اطراف نگاه میکند و به دیبا میگوید که خودت را از دیوار بالا بکش ببین بیرون چه خبره تا ما بیایم .
    وقتی که دیبا خودش را به دیوار میرساند و میپرد تا خودش را به بالای دیوار بکشد ،نوشان چشمش به دو تا از نگهبانان می افتد که دیبا را میبینن و میگویند بی حرکت ....دیبا دوباره پایین میپرد دستهایش را کنار پهلوهایش بالا میبرد و به طرف آنها حرکت میکند تا می آید تفنگش را در بیاره یکی از آنها به او شلیک میکند و او را نقش زمین میکند با جیغ و نههههههههه نوشان ،بهزاداز پشت جای که پناه گرفته بود بیرون میرود و آن دو را به رگبار میبندد .
    بچه ها به طرف دیبا که غرق در خون است میروند گلوله به قلب او خورده است ،فرشته و نوشان دلداده گریه میکنند و او را در آغوش میگیرند .دیبا دستان فرشته را فشار میدهد
  • ۱۹:۳۴   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست

    پارت دهم:
    دیبا:آسمان روشن وخاموش میشود صدای به گوش میرسد انگار رعد و برق زد و آسمان تیره شد وباران شروع به باریدن کرد .آرام آرام بارید صدای باران نمی گذارد که بخوابم و قطره های باران روی صورتم ارامش میبخشد ،لحظه مرگ بر او آشکار میشود واو فرشته مرگ را میبیند ...دستانش از دستان فرشته جدا میشود و روی زمین می افتد ....
    بچه هاگریه میکنند نوشان چشمایش را میبندد
    مهرنوش:بچه ها عجله کنید الان نگهبانان میرسند
    بهزاد:من از توی ساختمان برم ببینم جلوی عمارت در چه وضعی هست .میرود و میاید و میگوید بچه ها بیاید یه جیپ تو حیاط هست و دوباره میرود .
    مهرنوش دلداده را بلند میکند و میروند .نوشان و فرشته جسد رابه زیر ایوان میگشانند و نوشان شانه های فرشته را میمالد و میگوید برویم .ناگهان با صدای دو تا مرد سرجایشان میایستند (نگهبانان را پدر سیروس گذاشته بوده که اگر آماندا برگشت او را بکشند )ناگهان با صدای دو تا مرد سر جایشان می ایستند یکی از آنها موهای نوشان را میکشد و صورتش را به طرف خودش میگیرد و میگوید :به به چی میبینم دو تا حوری
    نوشان آب دهان خود را به صورت مرد میاندازد ،ان مرد با تفنگ خود به صورت نوشان میکوبد ،نوشان: کثافت......
    مرد او را به زمین هول میدهد و تفنگ خود را به طرف نوشان میگیرد
    ان یکی نگهبان هم تفنگ خود را به طرف فرشته گرفته است .مهر نوش به دلداده اشاره میکند ،هیس.
    بهزاد از صدای جیغ بچه ها به ایوان میرود و صحنه را میبیند .
    ناگهان دلداده بدون هماهنگی مهرنوش بیرون میرود و تفنگش را روی سر نگهبان میگیرد و ماشه را میکشد تفنگاتون رو بندازید والا تو رو میکشم .....با صدای شلیکی که میشود نوشان جیع میکشد و نگهبان نقش زمین میشود
    مهرنوش داد میزند دلداده معطل نکن بکشش که ان یکی هم به زمین می افتد .
    و همگی در حالی که باران آنها را خیس کرده بود به طرفی که تیر شلیک شده بود نگاه میکنند و بهزاد را میبینند که به دیوارتکیه زده است.
    بهزاد در فکر اینکه اگر دوستانش را دوباره از دست داده بود چی
    ....
    آنها به طرف جیپ میروند ،نوشان رانندگی میکند و محکم به فرمون میکوبد و لعنتی میگوید
    بهزاد وارد لب تاپ سیروس شده و نوشان را که ناراحت است را نگاه میکند .
    فرشته کنسرو باز میکند به بچه ها میدهد دلداده زیر پتو است و مهرنوش در فکر فرک است....

    ویرایش شده توسط diba39 در تاریخ ۲۵/۸/۱۳۹۷   ۱۹:۳۸
  • ۱۹:۴۲   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست
    بچه ها ببخشید دو تا پارت نوشتم
  • ۲۰:۱۲   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    ثمینه
    کاربر جديد|132 |84 پست
    خیلی عالی بودن
  • ۲۱:۲۷   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    دلداده
    کاربر فعال|1600 |833 پست
    زیباکده
    Diba39 : 
    بچه ها ببخشید دو تا پارت نوشتم
    زیباکده

    خیلیوم عاااااااااااااااااااااااااااااالی

  • leftPublish
  • ۲۱:۳۱   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    Dimound
    کاربر فعال|1630 |662 پست
    زیباکده
    Diba39 : 
    پارت نهم:
    بچه ها به طرف راهی که آماندا داده بودند حرکت کردند .در قسمت شرقی تونل که راه باریکی بود در ته تونل روی سقف ان دریچه ای بود که باید آن در کنار می زدند وارد یکی از اتاقهای عمارت آماندا میشدند .این تونل را برای فرار سران بزرگ ساخته بودند و راههای فرار مخفی داشت .آماندا گفته بود که نگهبانان از راه فرار هیچ اطلاعی ندارند
    بچه هابه زور خود را از دریچه رد کردند چند روز در تاریکی بودند وحالا پرتوی نور خورشید که از لابلای شاخ وبرگهای درختان به درون اتاق افتاده بود ،با انکه نور زیادی نداشت ولی چشماهای بچه ها را آذیت میکرد.همانطور که آماندا گفته بود انها خود را به اتاق طبقه بالا میرسانند ودکمه ای که زیر تابلو بزرگی ‌کنار کتابخانه هست را میزنند .به دستور آماندا لباسهای نظامی میپوشند وچند قبضه اسلحه و تیر و فشنگ ....مقداری هم دارو نان و کنسرو و مواد غذایی بر میدارند .بچه هادیگر جونی برایشان باقی نمانده ولی باید عجله میکردند و فرصت را از دست ندهند .نوشان به دنبال لب تاپ سیروس میگردد ودر همان اتاق آنرا پیدا میکند .
    فرشته:آماندا گفته از حیاط پشتی خانه باید خارج بشیم.
    بهزاد با احتیاط داخل ایوان می رود و زیبایی این باغ را نظاره میکند عمارت در وسط باغ قرار دارد و دور تا دور ان پر از درختان تنو مند وگلهای زیباست،هر چقدر که بعضی از قسمتهای دیوار جلوی عمارت توسط مردم خراب شده ولی بازهم از قشنگی این عمارت کم نشده در کنار پیاده رو های باغ ودر دو طرف پله هاجوی ابی هست ،در وسط باغ حوضی وجود دارد که درون ان فواره است.
    بهزاد متوجه میشود که باید از کدوم قسمت خارج شوند .بدون معطلی به بیرون میروند آنها صدای نامعلوم نگهبانان را که دارند دور میشوند حرف میزنند و میخندند را میشنوند
    اول مهرنوش با دستور بهزادبه طرف دیوار میرود وپشت شمشادها پناه میگیرد بعد دلداده وبعد فرشته میرود ، بچه ها اشاره میکنند که در پشتی بسته است .
    بهزاد به اطراف نگاه میکند و به دیبا میگوید که خودت را از دیوار بالا بکش ببین بیرون چه خبره تا ما بیایم .
    وقتی که دیبا خودش را به دیوار میرساند و میپرد تا خودش را به بالای دیوار بکشد ،نوشان چشمش به دو تا از نگهبانان می افتد که دیبا را میبینن و میگویند بی حرکت ....دیبا دوباره پایین میپرد دستهایش را کنار پهلوهایش بالا میبرد و به طرف آنها حرکت میکند تا می آید تفنگش را در بیاره یکی از آنها به او شلیک میکند و او را نقش زمین میکند با جیغ و نههههههههه نوشان ،بهزاداز پشت جای که پناه گرفته بود بیرون میرود و آن دو را به رگبار میبندد .
    بچه ها به طرف دیبا که غرق در خون است میروند گلوله به قلب او خورده است ،فرشته و نوشان دلداده گریه میکنند و او را در آغوش میگیرند .دیبا دستان فرشته را فشار میدهد
    زیباکده

    من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۲۱:۳۲   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    Dimound
    کاربر فعال|1630 |662 پست
    من شما را به چالش دعوت میکنم!
  • ۲۱:۳۳   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    دلداده
    کاربر فعال|1600 |833 پست
    زیباکده
    diamond 💎  :زیباکده

    من شما را به چالش دعوت میکنم!

    زیباکده

    باو خفن ترسناک

  • ۲۲:۰۰   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    دلداده
    کاربر فعال|1600 |833 پست

    مرحومه دیبا

    به انتخاب خودش

    😖 😞 😟 😖 😞 😟 😖 😞 😟 😖 😞 😟 😖 😞 😟 😖 😞 😟 😖 😞 😟 😖 😞 😟 😖 😞 😟 😖 😞 😟 😖 😞 

    من شما را به چالش دعوت میکنم!
  • ۲۳:۱۹   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست

    بغل عکسو سیاهش میکردی
    مرسی از محبتت
  • ۲۳:۲۶   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    دلداده
    کاربر فعال|1600 |833 پست

    همه در سکوت فرورفته بودند گویا میخواستند نبود دیبارا با سکوتشان جبران کنند کنسروها روی زمین مانده بود کسی نخورده بود از سردی هوا کاسته شده بودواین غیر طبیعی بود طبق حرف های گروهبان کارفیلن در پناهگاه تا هفته بعد هوا آقدر سرد می شد که هر کس که درون پناهگاه نباشد یخ خواهند زد اما هوا هر روز گرم تر از روز قبل میشد بهزاد سرش را از لب تاب بیرون آورد وهمه افراد گروه را صدازد وبا همان ارامش همیشگیش گفت نوشان جلوتر یه جنگل همونجا وایسا فرک نزدیکه با جیمی ولی متاسفانه آماندا رو ازدست دادیم اونا تا نیم ساعت دیگه به ما میرسن

    کسی حرف نزد نای حرف زدن هم نداشت مهرنوش پارچه ای راکه دیبا روی دستش پیچیده بودو بازکردو به آن خیره شد همه ناراحت بودند بهزاد آرام عکس دختر بچه ای را در آوردو آن را بوسیدو زیر لب زمزمه کرد پیدایت میکنم

    یک  ساعت دیگر همه افراد گروه از جمله فرک وجیمی هم بودن گریه های فرک تازه بند آمده بود در آن میان فقط بهزاد بود که گریه نمی کرد شاید میخواست غرور مردانه اش نریزد اما اندوه در صورت اوهم قابل مشاهده بود فرک آرام گفت حر فهای جمی رابشنوید همه به جمی خیره شدند چهره ارامی داشت که به اندام نهیفش می خورد آرام شروع کرد توی اون سفینه همه افراد پولدار قراره به سیاره دیگه منتقل بشن

    درست توهمون موقع بود که برنامه ریز ریس جمهور یه سیاره قابل حیات پبدا کرد سیاره ای که فقط اندازه 558 ملیون جاداشت یعنی اندازه همه بچه های روی این کره خاکی ولی رییس جمهور مخالفت کردو گفت بهتره گروهی که قراره اعزام شن رو دوقسمت کنیم تا رفاح بهتری داشته باشن وبعد برنامه ریزشو بیرون کرد

    بهزاد از شدت هیجان بلند شدو یقه جمی وگرفتو گفت اسم اون برنامه ریز چیه؟اون الان کجاست؟

    جمی سرش را پایین انداختو گفت اسمش جمی مگز بوده فرک تقریبا فریاد زد تو؟تو جمی مگزی؟بهزاد جمی رارها کرد جمی باصدای آرامی گفت بله بهزاد گفت عاااااالیه بهتر از این نمیشه اون سیاره کجاست؟ جمی بلند شدو گفت سیاره روهم پیدا کرد؟ اونوخ می خوای چی کار کنی  ما فقط یه سفینه داریم که اونم تا فردا صبح حرکت میکنه بهزاد نا امید شد چون می دونست با سرعت جت هم بود به ان سفینه نخواهد رسید همه کلافه وعصبی بودند دلداده آرام زیر لب زمزمه می کرد ما می میریم ....ما می میریم.........................ناگهان جمی شروع به خندیدن کرد خنده های سرمستانه ای از خود سرداد از بین خنده هایش یک کلمه را میشد استخراج کرد ....لنگر گاه

  • ۲۳:۳۰   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    دلداده
    کاربر فعال|1600 |833 پست
    زیباکده
    Diba39 : 

    بغل عکسو سیاهش میکردی
    مرسی از محبتت
    زیباکده

    قربانت

    یعنی چی؟کجاشو سیاه میکردم

    ویرایش شده توسط دلداده در تاریخ ۲۵/۸/۱۳۹۷   ۲۳:۳۱
  • ۲۳:۳۲   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    دلداده
    کاربر فعال|1600 |833 پست
    نکته من مثلا فردا امتحان دارم .
    دعا کنید فک کنم گند بزنم
  • ۲۳:۴۲   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست
    زیباکده
    دلداده : 
    زیباکده
    Diba39 : 

    بغل عکسو سیاهش میکردی
    مرسی از محبتت
    زیباکده

    قربانت

    یعنی چی؟کجاشو سیاه میکردم

    زیباکده

    بغل عکس کسانی که مرحوم میشن یه روبان مشکی میزنن

    البته نزنی بهتره :))

  • ۲۳:۴۴   ۱۳۹۷/۸/۲۵
    avatar
    diba39
    یک ستاره ⋆|2520 |1313 پست
    زیباکده
    دلداده : 
    نکته من مثلا فردا امتحان دارم .
    دعا کنید فک کنم گند بزنم
    زیباکده

    دلداده خوب بود

    موفق باشی 🤲توکل کن به خدا

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان