بهزاد داستانتو که خوندم دیدم خییییلی اشناس

با هادی رفتیم تربت واسه خرید لباس (شهر کناری قبل از مشهد) از دانشگاه اومد دنبالم و رفتیم با این برنامه ریزی که من 8شب که اخرین کلاس دانشگاس برم خونه
از اونجا ساعت 8 راه افتادیم ساعتای 9 بود رسیدیم کاشمر 2 چهار راه اونورتر از خونه اومدم پایین
وقتی پیاده شدم دست کردم تو جیبم و هی وای گوشیم جا موند تو ماشین و هادی هم رفت
حالا میخوام برم نمیشه میخوام نرم نمیشه.تا اینکه گفتم ولش کن همینجا وایمیسم تا بیاد بعد از نیم ساعت دیدم اومد و داره دنبالم میگرده و گوشیمو داد بهم و گفت تورو قران زود برو خونه که مامانت 100بار زنگ زد
جاتون خالی 10 شب رسیدم خونه
