خانه
1.18M

من شما را به چالش دعوت میکنم!

  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۴/۱۰/۲۳
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    درود و سلام بر همه  دوستان و همراهان 

    من اينجا يه صفحه چالش ايجاد كردم تا دوستان رو به چالش هاي مختلف دعوت كنيم،تا هر روز برگ جديدي از پتانسيل هاي نهفته خود را رو كنيم و حس طنز و شوخ طبعي هميشگي دوستان گسترش پيدا كنه 

    فقط چند مورد :

    1- سعي كنيم چالش ها در حد عرف باشه و كسي معذب نشه براي انجام دادنش.

    2- هر كسي رو كه دوست داشتيد مي تونيد به اين چالش ها دعوت كنيد.

    3- سعي كنيم چالش ها ابتكاري و خلاق باشه تا لذت بيشتري ببريم.

    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۶/۵/۱۳۹۸   ۱۸:۳۷
  • leftPublish
  • ۲۱:۲۷   ۱۳۹۵/۴/۶
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    بهزاد داستانتو که خوندم دیدم خییییلی اشناس
    با هادی رفتیم تربت واسه خرید لباس (شهر کناری قبل از مشهد) از دانشگاه اومد دنبالم و رفتیم با این برنامه ریزی که من 8شب که اخرین کلاس دانشگاس برم خونه
    از اونجا ساعت 8 راه افتادیم ساعتای 9 بود رسیدیم کاشمر 2 چهار راه اونورتر از خونه اومدم پایین
    وقتی پیاده شدم دست کردم تو جیبم و هی وای گوشیم جا موند تو ماشین و هادی هم رفت
    حالا میخوام برم نمیشه میخوام نرم نمیشه.تا اینکه گفتم ولش کن همینجا وایمیسم تا بیاد بعد از نیم ساعت دیدم اومد و داره دنبالم میگرده و گوشیمو داد بهم و گفت تورو قران زود برو خونه که مامانت 100بار زنگ زد
    جاتون خالی 10 شب رسیدم خونه
  • ۰۹:۲۸   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    این وسط بدجوررررررررررررررررر دلم برای پدر مادرا کباب شد . همتون نامردین .
  • ۰۹:۳۲   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    مینا جون بلاییه که بزودی سر خود ما میارن..
  • ۰۹:۳۴   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    نوشان
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    خوووب یه خوبش رو یادم اومد. خیلی سال پیش من و یه قطعه پازل خیلی با هم دوست بودیم و فلان و اینا. اما اونم مث همین دخترای دهه شصتی که بحثشون شد خیلی شرایط راحتی نداشت و ... بعد ما هم خیلی دوست داشتیم که یه لب دریا کنار هم قدم بزنیم(اینقدر ما بچه های گل و مثبتی بودیم) اما نمیشد دیگه راه زیاد بود و این همه ساعت هم بیرون بودن امکانش نبود تا اینکه یه بار موقعیتی دست داد و تونست بگه که من صبح زود میرم کوه و عصرم میرم خونه دوستم. خلاصه ما صبح زود رفتیم دنبالش و کوبیدیم تا چالوس. روز تعطیل هم بود و شلوغ اما شرایمون طوری نبود که هر وقت دلمون خواست بریم. خلاصه صبح توی راه صبونه خوردیم و ظهرم رفتیم ناهار خوردیم و تو ترافیک رفتیم فک کنم ساعت 4، 5 عصر رسیدیم به اولین دریای ممکن و اونجا قدم زدیم و نشستیم و حرف زدیم.
    اما چشتون روز بد نبینه برگشتنی بازم شلوغتر شد و ما که برنامه ریزی کرده بودیم 11 شب اینا برسیم دیدیم ساعت شده 2 نصف شب و انواع اقسام فن ها رو زدیم که کسی نفهمه چی به چی شد اما خاطره باحالی شد
    زیباکده

    چه جالب عین این اتفاق واسه پسر عموی منم افتاده اونم این عید پاشده دست دختری که دو هفته پیش رفته بود خواستگاریشو گرفته برن شمال البته داستان اونا جنایی تر بوده چون اونها 8 صبح رسیدن از بس تو ترافیک بودن به قول پسر عموم تمام اون روز و تو شمال از این ور میرفتن اونور دنبال یه جاده خلوت که برگردن اونها الان عقد کردن ولی هنوز وقتی داستان و تعریف میکنن از استرس تبخال میزنن

  • ۰۹:۴۴   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    به اولین دریای ممکن و اونجا قدم زدیم و نشستیم و حرف زدیم.
  • leftPublish
  • ۱۰:۰۰   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    زیباکده
    مامان مانیا : 
    مینا جون بلاییه که بزودی سر خود ما میارن..
    زیباکده

    موناجون باید خودمون رو آماده کنیم واسه ی این صحنه:

    از پشت تلفن : مامان ...........من و فلانی سه چهار روزی رفتیم مسافرت واسه ی شام منتظرمون نباشین (آخه منه بدبخت چند ماهیه دارم به دوست پسرش شام هم میدم )

     

  • ۱۰:۰۸   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    خوووب یه خوبش رو یادم اومد. خیلی سال پیش من و یه قطعه پازل خیلی با هم دوست بودیم و فلان و اینا. اما اونم مث همین دخترای دهه شصتی که بحثشون شد خیلی شرایط راحتی نداشت و ... بعد ما هم خیلی دوست داشتیم که یه لب دریا کنار هم قدم بزنیم(اینقدر ما بچه های گل و مثبتی بودیم) اما نمیشد دیگه راه زیاد بود و این همه ساعت هم بیرون بودن امکانش نبود تا اینکه یه بار موقعیتی دست داد و تونست بگه که من صبح زود میرم کوه و عصرم میرم خونه دوستم. خلاصه ما صبح زود رفتیم دنبالش و کوبیدیم تا چالوس. روز تعطیل هم بود و شلوغ اما شرایمون طوری نبود که هر وقت دلمون خواست بریم. خلاصه صبح توی راه صبونه خوردیم و ظهرم رفتیم ناهار خوردیم و تو ترافیک رفتیم فک کنم ساعت 4، 5 عصر رسیدیم به اولین دریای ممکن و اونجا قدم زدیم و نشستیم و حرف زدیم.
    اما چشتون روز بد نبینه برگشتنی بازم شلوغتر شد و ما که برنامه ریزی کرده بودیم 11 شب اینا برسیم دیدیم ساعت شده 2 نصف شب و انواع اقسام فن ها رو زدیم که کسی نفهمه چی به چی شد اما خاطره باحالی شد
    زیباکده


    شما که می خواستین فقط قدم بزنین ........خب میرفتین کنار یکی از همین جوب آب تهران از این سرش قدم میزدییییییییییییییییییییین تا اون سرش هم راه طولانی بود . هم هرزگاهی به علت وجود موشهای تپل مپل . پازل جون یه جیغی میکشید و شما هم مثل یه بادیگارد خوش تیپ نجاتش میدادی . ماجرا عاشقانه تر میشد . معمولا دخترا از پسرهای قوی بیشتر خوششون میاد . 86

  • ۱۰:۲۹   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    زیباکده
    arnina : 
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    خوووب یه خوبش رو یادم اومد. خیلی سال پیش من و یه قطعه پازل خیلی با هم دوست بودیم و فلان و اینا. اما اونم مث همین دخترای دهه شصتی که بحثشون شد خیلی شرایط راحتی نداشت و ... بعد ما هم خیلی دوست داشتیم که یه لب دریا کنار هم قدم بزنیم(اینقدر ما بچه های گل و مثبتی بودیم) اما نمیشد دیگه راه زیاد بود و این همه ساعت هم بیرون بودن امکانش نبود تا اینکه یه بار موقعیتی دست داد و تونست بگه که من صبح زود میرم کوه و عصرم میرم خونه دوستم. خلاصه ما صبح زود رفتیم دنبالش و کوبیدیم تا چالوس. روز تعطیل هم بود و شلوغ اما شرایمون طوری نبود که هر وقت دلمون خواست بریم. خلاصه صبح توی راه صبونه خوردیم و ظهرم رفتیم ناهار خوردیم و تو ترافیک رفتیم فک کنم ساعت 4، 5 عصر رسیدیم به اولین دریای ممکن و اونجا قدم زدیم و نشستیم و حرف زدیم.
    اما چشتون روز بد نبینه برگشتنی بازم شلوغتر شد و ما که برنامه ریزی کرده بودیم 11 شب اینا برسیم دیدیم ساعت شده 2 نصف شب و انواع اقسام فن ها رو زدیم که کسی نفهمه چی به چی شد اما خاطره باحالی شد
    زیباکده


    شما که می خواستین فقط قدم بزنین ........خب میرفتین کنار یکی از همین جوب آب تهران از این سرش قدم میزدییییییییییییییییییییین تا اون سرش هم راه طولانی بود . هم هرزگاهی به علت وجود موشهای تپل مپل . پازل جون یه جیغی میکشید و شما هم مثل یه بادیگارد خوش تیپ نجاتش میدادی . ماجرا عاشقانه تر میشد . معمولا دخترا از پسرهای قوی بیشتر خوششون میاد . 86

    زیباکده

    عزیزم خوب اینا میخواستن رمانتیک باشه عین فیلما که همه ی نقشه هاشونم متاسفانه با سکته های فراوان اجرا شده . 16

  • ۱۰:۳۴   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    زیباکده
    arnina : 
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    خوووب یه خوبش رو یادم اومد. خیلی سال پیش من و یه قطعه پازل خیلی با هم دوست بودیم و فلان و اینا. اما اونم مث همین دخترای دهه شصتی که بحثشون شد خیلی شرایط راحتی نداشت و ... بعد ما هم خیلی دوست داشتیم که یه لب دریا کنار هم قدم بزنیم(اینقدر ما بچه های گل و مثبتی بودیم) اما نمیشد دیگه راه زیاد بود و این همه ساعت هم بیرون بودن امکانش نبود تا اینکه یه بار موقعیتی دست داد و تونست بگه که من صبح زود میرم کوه و عصرم میرم خونه دوستم. خلاصه ما صبح زود رفتیم دنبالش و کوبیدیم تا چالوس. روز تعطیل هم بود و شلوغ اما شرایمون طوری نبود که هر وقت دلمون خواست بریم. خلاصه صبح توی راه صبونه خوردیم و ظهرم رفتیم ناهار خوردیم و تو ترافیک رفتیم فک کنم ساعت 4، 5 عصر رسیدیم به اولین دریای ممکن و اونجا قدم زدیم و نشستیم و حرف زدیم.
    اما چشتون روز بد نبینه برگشتنی بازم شلوغتر شد و ما که برنامه ریزی کرده بودیم 11 شب اینا برسیم دیدیم ساعت شده 2 نصف شب و انواع اقسام فن ها رو زدیم که کسی نفهمه چی به چی شد اما خاطره باحالی شد
    زیباکده


    شما که می خواستین فقط قدم بزنین ........خب میرفتین کنار یکی از همین جوب آب تهران از این سرش قدم میزدییییییییییییییییییییین تا اون سرش هم راه طولانی بود . هم هرزگاهی به علت وجود موشهای تپل مپل . پازل جون یه جیغی میکشید و شما هم مثل یه بادیگارد خوش تیپ نجاتش میدادی . ماجرا عاشقانه تر میشد . معمولا دخترا از پسرهای قوی بیشتر خوششون میاد . 86

    زیباکده

    هرزگاهی به علت وجود موشهای تپل مپل . پازل جون یه جیغی میکشید و شما هم مثل یه بادیگارد خوش تیپ نجاتش میدادی . ماجرا عاشقانه تر میشد .

    به نکته بسیاااااااااااااااااااار ظریفی اشاره کردی1816

  • ۱۰:۳۷   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    مامان مانیا
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|20254 |8895 پست
    زیباکده
    arnina : 
    زیباکده
    مامان مانیا : 
    مینا جون بلاییه که بزودی سر خود ما میارن..
    زیباکده

    موناجون باید خودمون رو آماده کنیم واسه ی این صحنه:

    از پشت تلفن : مامان ...........من و فلانی سه چهار روزی رفتیم مسافرت واسه ی شام منتظرمون نباشین (آخه منه بدبخت چند ماهیه دارم به دوست پسرش شام هم میدم )

     

    زیباکده

    4

    مینا جون...مانیا بچمم از الان ی دوس پسر داره ولی چندان به دل من نمیشینه...

    نزدیک غروب که بچه ها میان تو کوچه بازی کنن مانیام دیگه تو خونه نمیمونه...میگه توووچه توووچه...عیی یضا

    که منظور همون کوچه علیرضاست...اسم دوست پسرشون علیرضا خانه 61

  • leftPublish
  • ۱۰:۴۸   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    زیباکده
    arnina : 
    این وسط بدجوررررررررررررررررر دلم برای پدر مادرا کباب شد . همتون نامردین .
    زیباکده

    اتفاقا پدر مادرامون خیلی هم بهمون افتخار میکنن. خوب بود کل زندگیمون رو میشستیم مثل برج جلو جشمشون آخرشم فرق روز و از شب تشخیص ندیم؟! 15 4

  • ۱۰:۵۸   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    زیباکده
    arnina : 


    شما که می خواستین فقط قدم بزنین ........خب میرفتین کنار یکی از همین جوب آب تهران از این سرش قدم میزدییییییییییییییییییییین تا اون سرش هم راه طولانی بود . هم هرزگاهی به علت وجود موشهای تپل مپل . پازل جون یه جیغی میکشید و شما هم مثل یه بادیگارد خوش تیپ نجاتش میدادی . ماجرا عاشقانه تر میشد . معمولا دخترا از پسرهای قوی بیشتر خوششون میاد . 86

    زیباکده

    بیا همین کارا رو کردی که فرق جوب رو از دریا تشخصی نمیدی 34 

    خوب فقط پسرای قوی میتونن 24 ساعت یه کله رانندگی کنن و بعدم جوری مدیریت بحران کنن که آب تو دل کسی تکون نخوره 22

  • ۱۱:۴۱   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    زیباکده
    arnina : 
    این وسط بدجوررررررررررررررررر دلم برای پدر مادرا کباب شد . همتون نامردین .
    زیباکده

    اتفاقا پدر مادرامون خیلی هم بهمون افتخار میکنن. خوب بود کل زندگیمون رو میشستیم مثل برج جلو جشمشون آخرشم فرق روز و از شب تشخیص ندیم؟! 15 4

    زیباکده

    نه واقعا ....این یدونه رو استثنائا  خوب گفتی . ای ول . بازم جوونای قدیم . 18

    چیه هیچی نشده کوچه . کوچه . علیرضا .علیرضا.  والله .  16

     گذشته از شوخی

    من خیلی با مامانم رفیق بودم . اولین باری که می خواستم با دوستم برم بیرون به مامانم زنگ زدم و گفتم . گفتم یکی هست که ازش خوشم اومده . عصر باهاش قرار دارم . درسته که فقط جاهای جدی و معقولانه شو به مامانم میگفتم . دیگه ریز به ریز و جاهای احساسی رو سانسور میکردم . ولی خوب کلا در جریان بود .

    اینجوری بهتره . دیگه استرس نداری .

  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    arnina
    دو ستاره ⋆⋆|3419 |2289 پست

    کشتمتون .
    دقت کردین هیشکی منو دعوت نکرده .
    اما خودم تعریف میکنم چون چند شبه دارم بهش فکر میکنم . بی مناسبت به ایام نیست .
    یه شب قبل از خواب بهش اس دادم .و صحبتهای پیامکی مون شروع شد . پنج شنبه بود . غرق در اس دادن و اس خوندن بودم . هر دو پایه . صحبت شیرین بود و هیچکدوممون خسته نبودیم . یه لحظه حس کردم . معده ام ترش کرده . به خودم اومدم و دیدم هوا روشن شده . اصلا باورم نمیشد . آخه من از اون دست آدمهام که ساعت 11 شب می خوابه . صبح هم به زور بیدار میشه . عشق خوابم کلا . به خاطر همین خیلی تعجب کردم . ازش خداحافظی کردم که حداقل یه کم بخوابم . دیدم دیگه نمیشه . چون همه بیدار بودن و نمیشد دو مرتبه خوابید . در طول روز هم نشد بخوابم .
    دو باره شب که شد دلم خواست که باهاش صحبت کنم . دیدم خوابم نمیبره . ( اینایی که میگم از من بعیده ها من به شدت عشق خوابم . امکان نداره بتونم دو ساعت دیرتر از وقت موعد بخوابم . ) بهش اس دادم . اونم که مشتاق تر از همیشه . بازم با هم صحبت کردیم . چقدر حرف واسه ی گفتن داشتیم . مگه تموم میشد . تا به خودم اومدم دیدم ساعت زنگ زد . باید برم اداره . صبح شنبه بود . من دو شب پیاپی نخوابیده بودم . پاشدم آرایش زدم و رفتم سر کار . کسی ازم نپرسید کسر خواب داری یا نه . چون سرحال سرحال بودم . ( برخلاف شنبه های دیگه . که معمولا با چشم های پف کرده و غر غر کنان میرم سر کار )
    چرا اینجوریه ؟ واقعا عشق چیه ؟
    حالا که اون ایام گذشته . گاهی به این فکر میکنم . اونایی که عاشق خدا هستند . نیمه های شب بیدار میشن واسه ی راز و نیاز و دعا .
    آخه من همیشه میگم مگه میشه آدم از خواب شیرین بزنه ووووووووووووی نصف شب پاشه آخه چی بگه . نصفه شب چی داره به خدا بگه که بیداره . از همین عشق زمینی نصفه نیمه تونستم درک کنم. حال اون عارف ها و بندگان خاص خدا رو . که شب و روز حالیشون نیست و از این عشق سر خوشند .
    در چهل سالگی فقط اینو فهمیدم که اونایی که شب رو با خدا شون به روز میرسونند . عاشق بودند .
    کاش عشق زمینی ناکام من حداقل منو به عشق حقیقی میرسوند . که تا حالا نرسونده .
    شاید از این به بعد ...............اگه فرصتی باشه .

    ویرایش شده توسط arnina در تاریخ ۸/۴/۱۳۹۵   ۱۲:۲۴
  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    ممنون مينا جان
  • ۱۴:۰۳   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10428 |5772 پست
    زیباکده
    arnina : 

    کشتمتون .
    دقت کردین هیشکی منو دعوت نکرده .
    اما خودم تعریف میکنم چون چند شبه دارم بهش فکر میکنم . بی مناسبت به ایام نیست .
    یه شب قبل از خواب بهش اس دادم .و صحبتهای پیامکی مون شروع شد . پنج شنبه بود . غرق در اس دادن و اس خوندن بودم . هر دو پایه . صحبت شیرین بود و هیچکدوممون خسته نبودیم . یه لحظه حس کردم . معده ام ترش کرده . به خودم اومدم و دیدم هوا روشن شده . اصلا باورم نمیشد . آخه من از اون دست آدمهام که ساعت 11 شب می خوابه . صبح هم به زور بیدار میشه . عشق خوابم کلا . به خاطر همین خیلی تعجب کردم . ازش خداحافظی کردم که حداقل یه کم بخوابم . دیدم دیگه نمیشه . چون همه بیدار بودن و نمیشد دو مرتبه خوابید . در طول روز هم نشد بخوابم .
    دو باره شب که شد دلم خواست که باهاش صحبت کنم . دیدم خوابم نمیبره . ( اینایی که میگم از من بعیده ها من به شدت عشق خوابم . امکان نداره بتونم دو ساعت دیرتر از وقت موعد بخوابم . ) بهش اس دادم . اونم که مشتاق تر از همیشه . بازم با هم صحبت کردیم . چقدر حرف واسه ی گفتن داشتیم . مگه تموم میشد . تا به خودم اومدم دیدم ساعت زنگ زد . باید برم اداره . صبح شنبه بود . من دو شب پیاپی نخوابیده بودم . پاشدم آرایش زدم و رفتم سر کار . کسی ازم نپرسید کسر خواب داری یا نه . چون سرحال سرحال بودم . ( برخلاف شنبه های دیگه . که معمولا با چشم های پف کرده و غر غر کنان میرم سر کار )
    چرا اینجوریه ؟ واقعا عشق چیه ؟
    حالا که اون ایام گذشته . گاهی به این فکر میکنم . اونایی که عاشق خدا هستند . نیمه های شب بیدار میشن واسه ی راز و نیاز و دعا .
    آخه من همیشه میگم مگه میشه آدم از خواب شیرین بزنه ووووووووووووی نصف شب پاشه آخه چی بگه . نصفه شب چی داره به خدا بگه که بیداره . از همین عشق زمینی نصفه نیمه تونستم درک کنم. حال اون عارف ها و بندگان خاص خدا رو . که شب و روز حالیشون نیست و از این عشق سر خوشند .
    در چهل سالگی فقط اینو فهمیدم که اونایی که شب رو با خدا شون به روز میرسونند . عاشق بودند .
    کاش عشق زمینی ناکام من حداقل منو به عشق حقیقی میرسوند . که تا حالا نرسونده .
    شاید از این به بعد ...............اگه فرصتی باشه .

    زیباکده

    خیلی خاطره ی خوب و عمیقی بود

    راستش ولی خیلی با نتیجه گیریش موافق نیستم، من فکر نمی کنم که عشق های زمینی با عشق های معنوی هز آدمی در حال رقابت هستند، شاید فقط در لغت شبیه هم باشن، هیچ انسان با خدایی از اینکه عاشق همسر یا دوست پسر/دخترش باشه بی نیاز نیست، هیچ آدم عاشقی هم از روابط و اتصالات معنوی بی نیاز نیست و به نظرم اصلا ربطی هم به هم ندارن برعکس به نظر من برای یک انسان طبیعی  رشد هر کدوم از این محور ها به رشد اونیکی هم کمک می کنه.

    در کل به نظر من کنار هم گذاشتن لغات عشق زمینی و عشق حقیقی بی انصافیه چون یک عشق زمینی هم می تونه کاملا حقیقی و کاملا مهم و غیر قابل جایگزینی باشه.

  • ۱۵:۰۴   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    elham khajoi
    دو ستاره ⋆⋆|3355 |2818 پست
    زیباکده
    arnina : 

    کشتمتون .
    دقت کردین هیشکی منو دعوت نکرده .
    اما خودم تعریف میکنم چون چند شبه دارم بهش فکر میکنم . بی مناسبت به ایام نیست .
    یه شب قبل از خواب بهش اس دادم .و صحبتهای پیامکی مون شروع شد . پنج شنبه بود . غرق در اس دادن و اس خوندن بودم . هر دو پایه . صحبت شیرین بود و هیچکدوممون خسته نبودیم . یه لحظه حس کردم . معده ام ترش کرده . به خودم اومدم و دیدم هوا روشن شده . اصلا باورم نمیشد . آخه من از اون دست آدمهام که ساعت 11 شب می خوابه . صبح هم به زور بیدار میشه . عشق خوابم کلا . به خاطر همین خیلی تعجب کردم . ازش خداحافظی کردم که حداقل یه کم بخوابم . دیدم دیگه نمیشه . چون همه بیدار بودن و نمیشد دو مرتبه خوابید . در طول روز هم نشد بخوابم .
    دو باره شب که شد دلم خواست که باهاش صحبت کنم . دیدم خوابم نمیبره . ( اینایی که میگم از من بعیده ها من به شدت عشق خوابم . امکان نداره بتونم دو ساعت دیرتر از وقت موعد بخوابم . ) بهش اس دادم . اونم که مشتاق تر از همیشه . بازم با هم صحبت کردیم . چقدر حرف واسه ی گفتن داشتیم . مگه تموم میشد . تا به خودم اومدم دیدم ساعت زنگ زد . باید برم اداره . صبح شنبه بود . من دو شب پیاپی نخوابیده بودم . پاشدم آرایش زدم و رفتم سر کار . کسی ازم نپرسید کسر خواب داری یا نه . چون سرحال سرحال بودم . ( برخلاف شنبه های دیگه . که معمولا با چشم های پف کرده و غر غر کنان میرم سر کار )
    چرا اینجوریه ؟ واقعا عشق چیه ؟
    حالا که اون ایام گذشته . گاهی به این فکر میکنم . اونایی که عاشق خدا هستند . نیمه های شب بیدار میشن واسه ی راز و نیاز و دعا .
    آخه من همیشه میگم مگه میشه آدم از خواب شیرین بزنه ووووووووووووی نصف شب پاشه آخه چی بگه . نصفه شب چی داره به خدا بگه که بیداره . از همین عشق زمینی نصفه نیمه تونستم درک کنم. حال اون عارف ها و بندگان خاص خدا رو . که شب و روز حالیشون نیست و از این عشق سر خوشند .
    در چهل سالگی فقط اینو فهمیدم که اونایی که شب رو با خدا شون به روز میرسونند . عاشق بودند .
    کاش عشق زمینی ناکام من حداقل منو به عشق حقیقی میرسوند . که تا حالا نرسونده .
    شاید از این به بعد ...............اگه فرصتی باشه .

    زیباکده

    عزیزم من از دلم گذشت دعوتت کنم ولی چون تو صندلی داغ یه کم تعریف کزده بودی و انگار که هر وقت از این ماجرای عشقی ازت سوال میشد ناراحت میشدی واسه همین من دعوتت نکردم. اما در کل واقعا توصیفاتی که گفتی خیلی خوب بود . به نظر منم اگه آدما بتونن به عشق حقیقی دست پیدا کنن به طوریکه از خوابشون بزننو به شوقش بیدار شن هیچ وقت شادابیشونو از دست نمیدن چون که به یه چیز پایدار توسل کردن. به نظرم از عشق زمینی که نسبت به یه بنده اشه میشه به بزرگتر از اون که عشق آسمونیه پی برد ولی وای به اون روزی که اون عشق زمینی بنا به ذاتش که بنده ی خداست نتونه کنارت باشه اونوقته که فکر میکنی تا آخر عمر زخمی هستیو یه جای کار میلنگه. مگه اینکه خیلی آدم قوی باشیو با این قضایا به طور مستمر مقابله کنی. .

  • ۱۵:۵۰   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    زیباکده
    arnina : 

    کشتمتون .
    دقت کردین هیشکی منو دعوت نکرده .
    اما خودم تعریف میکنم چون چند شبه دارم بهش فکر میکنم . بی مناسبت به ایام نیست .
    یه شب قبل از خواب بهش اس دادم .و صحبتهای پیامکی مون شروع شد . پنج شنبه بود . غرق در اس دادن و اس خوندن بودم . هر دو پایه . صحبت شیرین بود و هیچکدوممون خسته نبودیم . یه لحظه حس کردم . معده ام ترش کرده . به خودم اومدم و دیدم هوا روشن شده . اصلا باورم نمیشد . آخه من از اون دست آدمهام که ساعت 11 شب می خوابه . صبح هم به زور بیدار میشه . عشق خوابم کلا . به خاطر همین خیلی تعجب کردم . ازش خداحافظی کردم که حداقل یه کم بخوابم . دیدم دیگه نمیشه . چون همه بیدار بودن و نمیشد دو مرتبه خوابید . در طول روز هم نشد بخوابم .
    دو باره شب که شد دلم خواست که باهاش صحبت کنم . دیدم خوابم نمیبره . ( اینایی که میگم از من بعیده ها من به شدت عشق خوابم . امکان نداره بتونم دو ساعت دیرتر از وقت موعد بخوابم . ) بهش اس دادم . اونم که مشتاق تر از همیشه . بازم با هم صحبت کردیم . چقدر حرف واسه ی گفتن داشتیم . مگه تموم میشد . تا به خودم اومدم دیدم ساعت زنگ زد . باید برم اداره . صبح شنبه بود . من دو شب پیاپی نخوابیده بودم . پاشدم آرایش زدم و رفتم سر کار . کسی ازم نپرسید کسر خواب داری یا نه . چون سرحال سرحال بودم . ( برخلاف شنبه های دیگه . که معمولا با چشم های پف کرده و غر غر کنان میرم سر کار )
    چرا اینجوریه ؟ واقعا عشق چیه ؟
    حالا که اون ایام گذشته . گاهی به این فکر میکنم . اونایی که عاشق خدا هستند . نیمه های شب بیدار میشن واسه ی راز و نیاز و دعا .
    آخه من همیشه میگم مگه میشه آدم از خواب شیرین بزنه ووووووووووووی نصف شب پاشه آخه چی بگه . نصفه شب چی داره به خدا بگه که بیداره . از همین عشق زمینی نصفه نیمه تونستم درک کنم. حال اون عارف ها و بندگان خاص خدا رو . که شب و روز حالیشون نیست و از این عشق سر خوشند .
    در چهل سالگی فقط اینو فهمیدم که اونایی که شب رو با خدا شون به روز میرسونند . عاشق بودند .
    کاش عشق زمینی ناکام من حداقل منو به عشق حقیقی میرسوند . که تا حالا نرسونده .
    شاید از این به بعد ...............اگه فرصتی باشه .

    زیباکده

    خاطره جالبی بود ایول 17 

  • ۱۵:۵۴   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    زیباکده
    elham khajoi : 

    عزیزم من از دلم گذشت دعوتت کنم ولی چون تو صندلی داغ یه کم تعریف کزده بودی و انگار که هر وقت از این ماجرای عشقی ازت سوال میشد ناراحت میشدی واسه همین من دعوتت نکردم. اما در کل واقعا توصیفاتی که گفتی خیلی خوب بود . به نظر منم اگه آدما بتونن به عشق حقیقی دست پیدا کنن به طوریکه از خوابشون بزننو به شوقش بیدار شن هیچ وقت شادابیشونو از دست نمیدن چون که به یه چیز پایدار توسل کردن. به نظرم از عشق زمینی که نسبت به یه بنده اشه میشه به بزرگتر از اون که عشق آسمونیه پی برد ولی وای به اون روزی که اون عشق زمینی بنا به ذاتش که بنده ی خداست نتونه کنارت باشه اونوقته که فکر میکنی تا آخر عمر زخمی هستیو یه جای کار میلنگه. مگه اینکه خیلی آدم قوی باشیو با این قضایا به طور مستمر مقابله کنی.

    زیباکده

    اوه اوه استاد چقدر پیچیده بود مطلبت حالا قرارم نیست تا آخر عمر زخمی بشیا مگه داری میری جنگ؟!

    پس این دکترا چی میگن اگه شب به موقع نخوابیم پوستمون خراب میشه و شادابیمون رو از دست میدیم؟!

    ولی من پیشنهاد میکنم تو از جزوه نوشتن شروع کن. راستی تو هم داستانت رو تعریف کن من که ندیدم تعریف کرده باشی.

  • ۱۵:۵۵   ۱۳۹۵/۴/۸
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    بچه ها بقیه بچه ها رو هم دعوت کنید بیان بگن دیگه آخراشه.
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان