میگن یه باد جزغله میوزه یه روزی ، یه برگ زردی از درخت میوفته سر راه یه کرم ابریشم سبز و چاقی

که میرفته برگ بخوره گنده بشه. بعد این برگه که میوفته کرمه مجبور میشه مسیرشو عوض کنه و بعد میرسه به یه تخته سنگ ازش میره بالا بعد یه جوونی از اون ورا میگذشته با کت و شلوار داشته میرفته یه جایی ( معلوم نیس کجا) خسته میشه میشینه رو همون تخته سنگه و کرمه له میشه و شلوار این بنده خدا کثیف میشه این آقا دوان دوان خودشو میرسونه به یه خشک شویی و التماس که این و زود تمیز کنید جوون مادرتون از قضا ( این و با لحن آقوی همساده بخونین) توی اون خشکشویی اون روز یه دختر جوونی رو میبینه که دختر صاحب مغازه بوده و ازش خوشش میاد و یه دل نه صد دل...

و این دو تا جوون ازدواج میکنن میشن پدر و مادر آبراهام لینکلن که قانون لغو برده داری رو در آمریکا تصویب کرد.....