۰۹:۵۶ ۱۳۹۳/۱۰/۱

روزي يك زن مسيحي با شوهرش نزد يكي از علما آمد و گفت: «من مسايلي را از اسلام فهميدهام و از دستورها و قوانين مترقي آن در حيرتم و به آن علاقهمندم؛ ولي به دليل يكي از دستورهاي آن، هنوز به اسلام نگرويدهام و درباره آن با شوهرم و عدّهاي از مسلمانان، بحث كردهام كه متأسفانه پاسخ قانعكنندهاي نشنيدهام.
اگر شما بتوانيد مرا قانع كنيد من به دين اسلام مشرف ميشوم و مسلمان خواهم شد.»
او پرسيد: «آن دستور، كدام است؟!»
زن مسيحي گفت: «دستور حجاب. چرا اسلام، حجاب را براي زن لازم دانسته است و چرا به او اجازه نميدهد كه مثل مرد بدون حجاب از خانه بيرون بيايد؟ سپس بنا كرد به ايراد و انتقاد كردن، كه حجاب، مانع رشد و ترقي زنان و سبب عقبماندگي در جامعه است.»
آن عالم پس از شنيدن انتقادهاي وي، پاسخ داد: «آيا شما تا كنون به بازار جواهرفروشي رفتهايد؟»
گفت: «آري.»
پرسيد: «چرا جواهرفروشان، طلا و ساير جواهرات گرانبهاي خود را در ويترين شيشهاي ميگذارند و درب آن را قفل ميكنند؟»
گفت: «براي اينكه دست دزدان، خيانتكاران و سارقان به آنها نرسد.»
در اينجا آن عالم ديني به زن مسيحي رو كرد و اظهار داشت: «فلسفه حجاب، نزد ما مسلمانها همين است كه زن، گُلي خوشبو است... زن، گوهر و ياقوت گرانبهاست و چون جنس لطيف زن هم مانند طلا و جواهرات است، بايد آن را از دست خيانتكاران و دزدان عِفت و ناموس محافظت كرد و از چشم تبهكاران و اهل فساد حفظ كرد.