خانه
عضویت
ورود
صفحه اصلی
تبادل نظر
تالار اصلی
مدیریت تالار
قوانین و مقررات تالارهای گفتگو
نقطه نظرها، پيشنهادات و سوالات
راهنمای تالار
تبادل نظر آزاد
عمومی
گــــــــــوناگون
جشن، مهمانی ها و ملزومات
فروشگاه
محله گردی در تهران
مناسبت ها
وبلاگ
تعطیلات گردی و وقت گذرانی
زیبایی و سلامت
پوست و مو
زیبایی
آرایش
پزشکی
تغذیه
تناسب اندام
سبک زندگی
سبک زندگی
تناسب و زیبایی
مد و لباس
خانه و دکوراسیون
موفقیت و شادکامی
آشپزی و شیرینی پزی
انواع غذا
دسر و نوشیدنی
همه چیز در مورد عروسی و نامزدی
عمل زیبایی
زیبایی روح
برندها
خانواده
ازدواج
همسرداری
بارداری و زایمان
فرزندان
روانشناسی
زناشویی
ورزش
اخبار ورزش بانوان
چهره ها و قهرمانان ورزش بانوان
رشته های ورزشی
باشگاه های ورزشی
فدراسیونها، هیات ها و انجمنها
ورزش های محلی
ورزش کودکان و نوجوانان
سایر
فرهنگ و هنر
نمایشگاه و گالری
سینما ، تئاتر و تلویزیون
هنر
موسیقی
کتاب و مجله
سرگرمی
عکس روز
فال و شخصیت شناسی
اخبار روزانه
بازی
تکنولوژی های روز
مقالات
گروه مقالات
سلامت
پوست و مو
زیبایی
آرایش
اخبار پزشکی
ورزش
تغذیه
تناسب اندام
جراحیهای زیبایی
خانواده
ازدواج
همسرداری
بارداری و زایمان
فرزندان
روانشناسی
زناشویی
سرگرمی
فال روزانه و هفتگی
عمومی
سفر و گردشگری
تکنولوژی های روز
سبک زندگی
تناسب و زیبایی
مد و لباس
خانه و دکوراسیون
موفقیت و شادکامی
آشپزی و شیرینی پزی
نوشیدنی
عروس
فرهنگ و هنر
سینما، تئاتر و تلویزیون
هنر
موسیقی
برندهای زیبا
تماس با ما
تالار گفتگو
مقالات
کاربر
ثبت نام
مرا به خاطر بسپار
کلمه عبورم را فراموش کرده ام!
زیباکده
تبادل نظر آزاد
عمومی
29.2K
احسان عاشق...سولماز عاشق
جدیدترین مطالب این تاپیک (کلیک کنید)
۱۲:۵۰ ۱۳۹۳/۴/۱۸
مامان مانیا
پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆
|
20254
|
8895 پست
خیلی خوش اومدید ...
احسان و همسرش مهمان برنامه شدند.
علیخانی: داستان قبل تازه عروس و داماد بودند.
اما مهمانان قسمت دوم مدتی از زندگیشان می گذشت. احسان متولد 63 بود. 5 سال بود ازدواج کرده بودند.
همسر صادق: من سال 88 تصادف کردم. (روی ویلچر نشسته بود)
هر دو مهمان زیبا رو بودند.
http://s5.picofile.com/file/8129269176/eii8.jpg
" src="http://s5.picofile.com/file/8129269176/eii8.jpg" height="330" width="500" style="border-top-left-radius: 5px; border-top-right-radius: 5px; border-bottom-right-radius: 5px; border-bottom-left-radius: 5px" />
چند ماهی به عروسی ما مونده بود که مادربزرگم فوت کردند. مادرم حساسیت زیادی به حضور من به در مجلس مادر بزرگم داشت. مراسم مادربزرگم تبریز بود.
در اتوبان قزوین حادثه رخ داد. ساعت 8 و 30 دقیقه صبح. بعد از تصادف پدرم جابجا فوت کردند. مادرم هم در آمبولانس فوت کردند. دختر عموی من هم فوت کردند. فقط من باقی موندم. مدیون کسی هستم که کنارم نشسته است. چون 40 روز در کما بودم.
احسان: من بعد از تصادف به سمت محل تصادف حرکت کردم. به من گفتند حال سولماز خیلی بد است. در بیمارستان گفتند ایشان فلج شده و فقط گردنش تکان می خورد.
همسر صادق: دو سال هم نمی توانستم صحبت کنم.
سولماز قصه در برنامه ماه عسل هم به خوبی نمی توانست صحبت کند.
بعد از خروج از کما حس می کردم ناشنوا شدم. بعدا فهمیدم دست و پاهایم تکان نمی خورند. حتی حافظه کوتاه مدت خود را از دست داده بودم.
از وفاداری احسان می گفت که در طول 40 روز لحظه به لحظه در بیمارستان همراه او بود. (اشک در چشمان احسان حلقه زده بود).
احسان: ارتباط خوبی با خدای خود دارم و از خدا همسرم را خواستم. نفس های همسرم پشت من باشد کافی است.
همسر احسان: موضوع 88/12/12 بود. احسان حتی بعد از سالگرد فوت پدر و مادرم برای من عروسی گرفت. حتی برای مخارج بیماری من احسان برشکست هم شد. سولماز از تحصیلات خود می گفت که کوچک ترین فرد در دانشگاه خود بوده و با معدل بالا در دانشگاه پذیرفته شده بود. سولماز می گفت خیلی ابهت داشتم!
علیخانی: هنوز هم دارید. حتی بیشتر از گذشته.
سولماز می گفت: احسان پدر، مادر و همه کس من است.
علیخانی: به احسان نگفتی برو؟
همسر احسان: بارها گفتم. همه را جمع کردم و گفتم احسان برو. اما هرگز ...
علیخانی: خسته نشدی؟
احسان: بگم نشدم دروغ گفتم. اولش خیلی خسته میشدم. الان اصلا.
علیخانی با کنترل بغض و اشک های خود در جواب حرف های سولماز فقط میگفت جذاب است.
سولماز بار ها گفت احسان منو دوست داره.
علیخانی: حرفی ندارم عالی بودید.
لینک مستقیم
گزارش تخلف
7 کاربر از این پست مفید تشکر کرده اند (نمایش سپاس ها)
برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت
ثبت نام
کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛
(Log In)
کنید.
موضوع قبل
زیربخش
عمومی
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
×
ویرایش پست پیشرفته
تبلیغات