خانه
34.5K

گفت و گوهای واقعی خدا با بندگانش(حدیث قدسی)

  • ۱۳:۳۸   ۱۳۹۳/۴/۳۱
    avatar
    کاربر فعال|641 |249 پست
    آسمان را نگاه کردم..
    خواستم ستاره ای با دست بگیرم ولـی
    افسوس، هیچ ستاره ای در آن بالا نبود....
    در دلم گفتم خـــدایا آسمانی که انتها ندارد، ستارگانی که شمارش ندارند
    چه می شد فقط یک ستاره، فقط یک ستاره برای من بود، فقط یکی از آن ها برای من می درخشید؟!!!
    چشمانم را بستم با قلبی پر از امید رو به آسمان پلک گشودم ولی
    هیچ نبود... |:
    گریه کردم، ناله زدم، اشک ریختم، سرش داد زدم .........
    چشمانم خسته از گریه، به خواب رفت
    به خواب، یه رؤیا
    شنیدم، صدایی لطیف
    بنده ی من چرا گریانی؟ عرش من با اشک تو به لرزه می افتد
    جوابش ندادم در دل گفتم خود می داند چرا گریانم، چرا غم دارم
    صدا آمد
    نازنیم، با من حرف بزن صدایت را دوست دارم ❤
    گفتم پروردگارا چه می شد یک ستاره به من می دادی مگر از این عالمت چیزی کم می شد؟
    مرا گفت
    محبوب من تو از من ستاره ای خواستی، ولی ندانسته از من چیزی خواستی که تمامش از آن توست
    آنوقت بود که با چشمانی پر از اشک با این ندا از خواب پریدم.
    (البته این یکی حدیث قدسی نیست، راستی اگه شما چندتا یا حتی یدونه از اینطور احادیث یا مکالمه های ساختگی بذارید ممنونتون میشم! :))
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان