خانه
329K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۱:۱۰   ۱۳۹۳/۶/۶
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان زیبای تبر



    سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد … استوار بودم و تنومند !

    من را انتخاب کرد …

    دستی به تنه ام کشید، تبرش را در آورد و زد … زد … محکم و محکم تر …

    به خود میبالیدم، دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود !

    سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، او تنومند تر بود …

    مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد … و من که نه دیگر درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه ای، نه عصای پیر مردی …

    خشک شدم ..

    بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه …

    ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !

    ای انسان، تا مطمئن نشدی، احساس نریز … زخمی می شود … در آرزوی تخته سیاه شدن، خشک می شود !!!!




    ویرایش شده توسط زیباکده در تاریخ ۱۴/۹/۱۳۹۴   ۱۲:۴۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان