۱۶:۰۳ ۱۳۹۳/۶/۹

دوستان چیزی که می خوام براتون بنویسم تو زندگی خودم اتفاق افتاد
دانشجو که بودم یه پسر مشهدی رو دوست داشتم و هر سال که می رفتیم حرم به امام رضا التماس می کردم به من بدش
سالهای آخر ارشد بودم که شنیدم ازدواج کرده
خیلی حال بدی داشتم تمام برگه ها و خاطرات و ... رو پاره کردم و روی تردمیل با بیشترین سرعت می دویدم و زار می زدم
که خدا من از تنهایی می ترسم و به من کسی رو عطا من
بعدش وضو گرفتم و نماز خوندم هنوز هم حالم بد بود قرآن رو به حالت تفال باز کردم
سوره آل عمران
ان قسمت که ذکریا به خدا می گفت من از تنهایی می ترسم و به من فرزندی عطا کن
آیه آیه ای که می خوندم جواب کلام من بود و در انتها آمده بود و ما یحیی را به او عطا کردیم نمی دونید چقدر اروم شدم اینقدر که بقیه از آرامشم می ترسیدند و وقتی برای یکی دو نفر تعریف کردم مو به بدنشون سیخ شد
خیلی طول کشید من تنها موندم خطا کردم ناامید شدم از رحمت و قول الهی که بهش مطمئن بودم
دو سال قبل مامان بزرگم را که توان راه رفتن نداشت رو بر داشتم و بردمش مشهد که زیارت کنه
دیگه دعا هم نمی کردم ناامید تر از همیشه بودم
یه عصر که بردمش توی حرم گذاشتمش خودم که اعتقادی نداشتم آمدم بیرون نشستم یه دفعه دلم سوخت زدم زیر گریه به روزگار داغون خودم به شرایط بدم نگاه می کردم و زار زار گریه می کردم یه خانم امد پیشم گفت به دلم افتاده تو اگه دعای منو بگی بر آورده می شه و من براش دعا کردم از امام رضا گله کردم که آخه جرا من دعا کنم چرا شما جواب منو نمی دی ؟
اما خدا می خواست خوب به درگاهش ناامید شم که بگه بنده خوبم نبودی
پارسال تو یه شهر دیگه حه خیلی از مشهد دوره من ازدواج کردم شوهر من خادم امام رضاست!!!!
البته به خاطر مامان و پدر پیرش از مشهد امده تو شهر من