خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۰۹:۵۳   ۱۳۹۳/۶/۱۰
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

     داستان زیبای خانم….شماره بدم !!




    خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

    خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

    خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

    اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

    بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد

    تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.


    روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…




    شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!

    دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…

    دردش گفتنی نبود….!!!!

    رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…

    چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…

    خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

    دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ? خود را به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…

    امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

    انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

    احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

    یک لحظه به خود آمد…

    دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان