خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۳:۴۵   ۱۳۹۳/۶/۱۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    دختر وپیرمرد


    دختر و پیرمرد

     فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .

     پیرمرد از دختر پرسید :

     - غمگینی؟

     - نه .

     - مطمئنی ؟

     - نه .

     - چرا گریه می کنی ؟

     - دوستام منو دوست ندارن .

     - چرا ؟

     - جون قشنگ نیستم .

     - قبلا اینو به تو گفتن ؟

     - نه .

     - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .

     - راست می گی ؟

     - از ته قلبم آره



     دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.


     چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان