خانه
عضویت
ورود
صفحه اصلی
تبادل نظر
تالار اصلی
مدیریت تالار
قوانین و مقررات تالارهای گفتگو
نقطه نظرها، پيشنهادات و سوالات
راهنمای تالار
تبادل نظر آزاد
عمومی
گــــــــــوناگون
جشن، مهمانی ها و ملزومات
فروشگاه
محله گردی در تهران
مناسبت ها
وبلاگ
تعطیلات گردی و وقت گذرانی
زیبایی و سلامت
پوست و مو
زیبایی
آرایش
پزشکی
تغذیه
تناسب اندام
سبک زندگی
سبک زندگی
تناسب و زیبایی
مد و لباس
خانه و دکوراسیون
موفقیت و شادکامی
آشپزی و شیرینی پزی
انواع غذا
دسر و نوشیدنی
همه چیز در مورد عروسی و نامزدی
عمل زیبایی
زیبایی روح
برندها
خانواده
ازدواج
همسرداری
بارداری و زایمان
فرزندان
روانشناسی
زناشویی
ورزش
اخبار ورزش بانوان
چهره ها و قهرمانان ورزش بانوان
رشته های ورزشی
باشگاه های ورزشی
فدراسیونها، هیات ها و انجمنها
ورزش های محلی
ورزش کودکان و نوجوانان
سایر
فرهنگ و هنر
نمایشگاه و گالری
سینما ، تئاتر و تلویزیون
هنر
موسیقی
کتاب و مجله
سرگرمی
عکس روز
فال و شخصیت شناسی
اخبار روزانه
بازی
تکنولوژی های روز
مقالات
گروه مقالات
سلامت
پوست و مو
زیبایی
آرایش
اخبار پزشکی
ورزش
تغذیه
تناسب اندام
جراحیهای زیبایی
خانواده
ازدواج
همسرداری
بارداری و زایمان
فرزندان
روانشناسی
زناشویی
سرگرمی
فال روزانه و هفتگی
عمومی
سفر و گردشگری
تکنولوژی های روز
سبک زندگی
تناسب و زیبایی
مد و لباس
خانه و دکوراسیون
موفقیت و شادکامی
آشپزی و شیرینی پزی
نوشیدنی
عروس
فرهنگ و هنر
سینما، تئاتر و تلویزیون
هنر
موسیقی
برندهای زیبا
تماس با ما
تالار گفتگو
مقالات
کاربر
ثبت نام
مرا به خاطر بسپار
کلمه عبورم را فراموش کرده ام!
زیباکده
تبادل نظر آزاد
گــــــــــوناگون
330K
داستان های واقعی و عبرت انگیز
جدیدترین مطالب این تاپیک (کلیک کنید)
۱۰:۴۰ ۱۳۹۳/۶/۱۶
mona mona
پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆
|
48382
|
46689 پست
داستان کوتاه معلم مهربان
هنگامى که نزدیک تروى رسیدم ، او با سر خمیده ، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است . او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم . طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم و گفتم : " تروى ! این کامل نیست . "
او با نگاهى پر از التماس که در عمرم در چهره
کودک
ى ندیده بودم ، نگاهم کرد و گفت : " دیشب نتونستم تمومش کنم ، واسه این که مامانم داره مى میره . "
هق هق گریه ی او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همه شاگردان سرجایشان یخ زدند . چقدر خوب بود که او کنار من نشسته بود . سرش را روى سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم . هیچ یک از بچه ها تردید نداشت که " تروى " بشدت آزرده شده است ، آن قدر شدید که مى ترسیدم قلب کوچکش بشکند . صداى هق هق او در کلاس مى پیچید و بچه ها با چشم هاى پر از اشک و ساکت و صامت نشسته بودند و او را تماشا مى کردند .
سکوت سرد صبحگاهى کلاس را فقط هق هق گریه هاى تروى بود که مى شکست . من بدن کوچک تروى را به خود فشردم و یکى از بچه ها دوید تا جعبه دستمال کاغذى را بیاورد . احساس مى کردم بلوزم با اشک هاى گرانبهاى او خیس شده است . درمانده شده بودم و دانه هاى اشکم روى موهاى او مى ریخت .
سؤالى روبرویم قرار داشت : " براى بچه اى که دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بکنم ؟ "
تنها فکرى که به ذهنم رسید ، این بود : " دوستش داشته باش ... به او نشان بده که برایت مهم است ... با او گریه کن . " انگار ته زندگى
کودک
انه او داشت بالا مى آمد و من کار زیادى نمى توانستم برایش بکنم . اشک هایم را قورت دادم و به بچه هاى کلاس گفتم : " بیایید براى تروى و مادرش دعا کنیم . " دعایى از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته بود .
پس از چند دقیقه ، تروى نگاهم کرد و گفت : " انگار حالم خوبه . " او حسابى گریه کرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود . آن روز بعدازظهر مادر تروى مرد .
هنگامى که براى تشییع جنازه او رفتم ، تروى پیش دوید و به من خیر مقدم گفت . انگار مطمئن بود که مى روم و منتظرم مانده بود . او خودش را در آغوش من انداخت و کمى آرام گرفت . انگار توانایى و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایى کرد . در آنجا مى توانست به چهره مادرش نگاه کند و با چهره ی مرگ که انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود .
شب هنگامى که مى خواستم بخوابم از خداوند تشکر کردم از اینکه به من این حس زیبا را داد ، تا توان آن را داشته که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکسته یک
کودک
را با دل خود حمایت کنم .
لینک مستقیم
گزارش تخلف
یک کاربر از این پست مفید تشکر کرده است (نمایش سپاس ها)
برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت
ثبت نام
کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛
(Log In)
کنید.
موضوع قبل
زیربخش
گــــــــــوناگون
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
×
ویرایش پست پیشرفته
تبلیغات