خانه
عضویت
ورود
صفحه اصلی
تبادل نظر
تالار اصلی
مدیریت تالار
قوانین و مقررات تالارهای گفتگو
نقطه نظرها، پيشنهادات و سوالات
راهنمای تالار
تبادل نظر آزاد
عمومی
گــــــــــوناگون
جشن، مهمانی ها و ملزومات
فروشگاه
محله گردی در تهران
مناسبت ها
وبلاگ
تعطیلات گردی و وقت گذرانی
زیبایی و سلامت
پوست و مو
زیبایی
آرایش
پزشکی
تغذیه
تناسب اندام
سبک زندگی
سبک زندگی
تناسب و زیبایی
مد و لباس
خانه و دکوراسیون
موفقیت و شادکامی
آشپزی و شیرینی پزی
انواع غذا
دسر و نوشیدنی
همه چیز در مورد عروسی و نامزدی
عمل زیبایی
زیبایی روح
برندها
خانواده
ازدواج
همسرداری
بارداری و زایمان
فرزندان
روانشناسی
زناشویی
ورزش
اخبار ورزش بانوان
چهره ها و قهرمانان ورزش بانوان
رشته های ورزشی
باشگاه های ورزشی
فدراسیونها، هیات ها و انجمنها
ورزش های محلی
ورزش کودکان و نوجوانان
سایر
فرهنگ و هنر
نمایشگاه و گالری
سینما ، تئاتر و تلویزیون
هنر
موسیقی
کتاب و مجله
سرگرمی
عکس روز
فال و شخصیت شناسی
اخبار روزانه
بازی
تکنولوژی های روز
مقالات
گروه مقالات
سلامت
پوست و مو
زیبایی
آرایش
اخبار پزشکی
ورزش
تغذیه
تناسب اندام
جراحیهای زیبایی
خانواده
ازدواج
همسرداری
بارداری و زایمان
فرزندان
روانشناسی
زناشویی
سرگرمی
فال روزانه و هفتگی
عمومی
سفر و گردشگری
تکنولوژی های روز
سبک زندگی
تناسب و زیبایی
مد و لباس
خانه و دکوراسیون
موفقیت و شادکامی
آشپزی و شیرینی پزی
نوشیدنی
عروس
فرهنگ و هنر
سینما، تئاتر و تلویزیون
هنر
موسیقی
برندهای زیبا
تماس با ما
تالار گفتگو
مقالات
کاربر
ثبت نام
مرا به خاطر بسپار
کلمه عبورم را فراموش کرده ام!
زیباکده
تبادل نظر آزاد
گــــــــــوناگون
330K
داستان های واقعی و عبرت انگیز
جدیدترین مطالب این تاپیک (کلیک کنید)
۱۱:۰۷ ۱۳۹۳/۶/۱۶
mona mona
پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆
|
48382
|
46689 پست
داستان عشق تا پای جان
روزی مرد ثروتمندی
همراه
دخترش مقدار زیادی
شیرینی
و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای
ازدواج
تنها
دختر
او با پسر جوان و بیکاری از یک
خانواده
فقیر است.
شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح
زندگی
متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفتهی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را
عاشق
و دلداده نشان داده و به همین دلیل
دل
دخترم را ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و هم عاقل، با اصرار میخواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم میگوید او بیش از حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود ندارد. اما این پسر بیکار هرچه ندارد دیوانگی و شور و
عشق
جوانیاش بینظیر است. دخترم را نصیحت میکنم که فریب نخورد و کمی عاقلانهتر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش نمیدهد. من هم به ناچار به
ازدواج
آن دو با هم رضایت دادم.
شیوانا از دختر پرسید: چقدر مطمئن هستی که او عاشق توست؟دختر گفت: از همه بیشتر به عشق او ایمان دارم!
شیوانا به دختر گفت: بسیار خوب بیا امتحان کنیم. نزد این عاشق و دلداده برو و به او بگو که پدرت تهدید کرده اگر با او
ازدواج
کنی حتی یک
سکه
از ثروتش را به شما نمیدهد. بگو که پدرت تهدید کرده که اگر سرو کلهاش اطراف منزل شما پیدا شود او را به شدت تنبیه خواهد کرد.
دختر با خنده گفت: من مطمئنم او به این سادگی میدان را خالی نمیکند. ولی قبول میکنم و به او چنین میگویم. چند هفته بعد مرد ثروتمند با دخترش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا متوجه شد که دختر غمگین و افسرده است. از او دلیل اندوهش را پرسید.
دختر گفت: به محض اینکه به او گفتم پدرم گفته یک
سکه
به من نمیدهد و هر وقت او را ببیند تنبیهاش میکند، فوراً از مقابل چشمانم دور شد . از این دهکده فرار کرد. حتی برای خداحافظی هم نیامد.
شیوانا با خنده گفت: اینکه ناراحتی ندارد. اگر او عاشق
واقعی
تو بود حتی اگر تو هم میگفتی که دیگر علاقهای به او نداری و درخواست جدایی میکردی، او هرگز قبول نمیکرد. وقتی کسی چیزی را واقعا بخواهد با تمام
جان
و دل میخواهد و هرگز اجازه نمیدهد حتی برای یک لحظه آن چیز را از دست بدهد. اگر دیدی او به راحتی رهایت کرد و رفت مطمئن باش که او تو را از همان ابتدا نمیخواسته و نفع و صلاح خودش را به تو ترجیح داده است. دیگر برای کسی که از همان ابتدا به تو علاقهای نداشته ناراحتی چه معنایی می تواند داشته باشد.
لینک مستقیم
گزارش تخلف
یک کاربر از این پست مفید تشکر کرده است (نمایش سپاس ها)
برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت
ثبت نام
کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛
(Log In)
کنید.
موضوع قبل
زیربخش
گــــــــــوناگون
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
×
ویرایش پست پیشرفته
تبلیغات