خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۸:۰۲   ۱۳۹۳/۶/۲۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    "هركسی لیاقت بهشت را ندارد..."




    هر وقت دلش می گرفت به كنار رودخانه می آمد

    در ساحل می نشست و به آب نگاه می كرد...


    پاكی و طراوت آب غصه هایش را می شست.


    اگر بیكار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گل بازی میكرد.


    آن روز هم داشت با گل های كنار رودخانه، خانه می ساخت.


    جلوی خانه باغچه ای درست كرد و توی باغچه چند ساقه علف و گل صحرایی كاشت.

    ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه كرد


    زبیده خاتون(همسر خلیفه) با یكی از خدمتكارانش یه طرف او آمد،


    به كارش ادامه داد.


    همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول چه می سازی!؟


    بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم!


    همسر هارون كه می دانست بهلول شوخی می كند گفت: آن را می فروشی!؟


    بهلول گفت: می فروشم!


    -قیمت آن چند دینار است؟


    -صد دینار...!


    زبیده خاتون گفت: من آن را می خرم!


    بهلول صد دینار را گرفت و گفت:


    این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم!!!


    زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.


    بهلول سكه ها را گرفت و به طرف شهر رفت،


    بین راه به هر فقیری رسید یك سكه به او داد.


    وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

    زبیده خاتون همان شب، در خواب وارد باغ بزرگ و زیبایی شد،


    در میان باغ قصرهایی دید كه با جواهرات هفت رنگ تزیین شده بود.


    گلهای باغ عطر عجیبی داشتند.


    زیر هر درخت چند كنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند.


    یكی از كنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:


    این قباله همان بهشتی است كه از بهلول خریده ای!!!

    وقتی زبیده از خواب بیدار شد،


    از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را كه دیده بود برای هارون تعریف كرد.

    صبح زود هارون یكی از خدمتكارانش را نزد بهلول فرستاد


    وقتی بهلول به قصر آمد هارون به او خوشامد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال كرد.


    بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:


    یكی از همان بهشت هایی كه به زبیده فروختی به من هم بفروش

    بهلول سكه ها را به هارون پس داد و گفت: به تو نمی فروشم!!


    هارون گفت: اگر مبلغ بیشتری بخواهی حاضرم بدهم.


    بهلول گفت: اگر هزار دینار هم بدهی نمی فروشم!


    هارون ناراحت شد و پرسید: چرا؟


    بهلول گفت: زبیده خاتون آن بهشت را ندیده خرید،

    اما تو می دانی و میخواهی بخری، من به تو نمی فروشم...!
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲۲/۶/۱۳۹۳   ۱۸:۰۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان