قضیه چاه و بیمارستان
وسط یه شهری يه چاهی بوده، هی ملت ميافتادن توش،زخم و زيلی می شدن!
ميان تو شهرداری يه جلسه برگذار میكنن كه واسه اين مشكل راه حل پيدا كنن.
يكي از مهندسا پا ميشه ميگه:
يافتم! ما يه آمبولانس میذاريم بغل اين چاه، که هركی افتاد توش رو سريع ببره بيمارستان! همه هورا
ميكشن..آفرين! ايول! دمت گرم!
يه مهندس ديگه پا ميشه ميگه:
واقعا كه همتون نفهميد! آخه اينم شد راه حل؟! بابا تا اون آمبولانس طرف رو برسونه بيمارستان، كه بدبخت جون
داده. ما بايد يه بيمارستان كنار اين چاه بسازيم، كه همه بهش سريع دسترسی داشته باشن!
همه ديگه خيلی حال میكنن، كف می زنن و سوت میكشن،كه ايول بابا تو چه مخی داری! يهو يه مهندس
ديگه پا ميشه ميگه: متاسفم که هیچی نمیفهمید! آخه اين شد راه حل؟!
اين همه خرج كنيم يه بيمارستان بسازيم كنار چاه كه چی بشه؟
همه تعجب میكنن و مپرسن:
خوب تو ميگی چيكار كنيم؟
يارو ميگه: بابا اين كه واضحه، ما اين چاهو پر می كنيم،
ميريم نزديک يه بيمارستان يه دیگه چاه میزنيم!!!