خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۳:۴۶   ۱۳۹۳/۹/۲۰
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    قضیه چاه و بیمارستان

    وسط یه شهری يه چاهی بوده، ‌هی ملت مي‌افتادن توش،‌زخم و زيلی می شدن!

    ميان تو شهرداری يه جلسه برگذار میكنن كه واسه اين مشكل راه حل پيدا كنن.

    يكي از مهندسا پا ميشه ميگه:

    يافتم! ما يه آمبولانس میذاريم بغل اين چاه، ‌که هركی افتاد توش رو سريع ببره بيمارستان! همه هورا

    مي‌كشن..آفرين! ايول! دمت گرم!

    يه مهندس ديگه پا ميشه ميگه:

    واقعا كه همتون نفهميد! آخه اينم شد راه حل؟! بابا تا اون آمبولانس طرف رو برسونه بيمارستان، كه بدبخت جون

    داده. ما بايد يه بيمارستان كنار اين چاه بسازيم، كه همه بهش سريع دسترسی داشته باشن! 

    همه ديگه خيلی حال میكنن، كف می زنن و سوت میكشن،كه ايول بابا تو چه مخی داری! يهو يه مهندس

    ديگه پا ميشه ميگه: متاسفم که هیچی نمیفهمید! آخه اين شد راه حل؟!

    اين همه خرج كنيم يه بيمارستان بسازيم كنار چاه كه چی بشه؟

    همه تعجب میكنن و مپرسن:

    خوب تو ميگی چيكار كنيم؟

    يارو ميگه: بابا اين كه واضحه، ما اين چاهو پر می كنيم،

    ميريم نزديک يه بيمارستان يه دیگه چاه میزنيم!!! 

    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۲۰/۹/۱۳۹۳   ۱۴:۳۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان