خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۳/۹/۲۳
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست
    مستان زخدا بي خبرند 



    دختری زیبا بود اسیر پدری عیاش، که درآمدش فروش شبانه دخترش بود!




    دخترک روزی گریزان از منزل پدری نزد حاکم پناه گرفت و قصه خود بازگو کرد. حاکم دختر را نزد زاهد شهر امانت سپرد که در امان باشد اما جناب زاهد هم همان شب اول دختر را ......... .



    نیمه شب دختر نیمه برهنه به جنگل گریخت و چهار پسر مست او را اطراف کلبه خود یافتند و پرسیدند با این وضع؟! این زمان؟! در این سرما؟! اینجا چه میکنی!!!؟



    دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش گفت که آری پدرم آن بود و زاهد از خیر حاکم چنان، بیپناه ماندم



    پسرها با کمی فکر و مکث و دیدن دختر نیمه برهنه او را گفتن تو برو در منزل ما بخواب ما نیز میآییم.



    ... دختر ترسان از اینکه با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند در کلبه خوابش برد.



    صبح که بیدار شد دید بر زیر و برش چهار پوستین برای حفظ سرما هست و چهار پسر بیرون کلبه از سرما مرده اند!



    باز گشت و بر در دروازه شهر داد زد که:



    از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم

    خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد

    تَرک تسبیح و دعا خواهم کرد

    وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد

    تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند

    می روم جانب می خانه کمی مست کنم


    جرعه بالا بزنم آنچه نبایست بکنم

    آنقدر مست که اندوه جهانم برود

    استکان روی لبم باشد و جانم برود

    برود هر که دلش خواست شکایت بکند

    شهر باید به خراباتیم عادت بکند



     

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان