خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۴/۱۱/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست

    گرانبها


    مرد زاهدی که در کوهستان زندگی ميکرد؛کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زيبايی درون چشمه ديد ، می دانست این سنگ باید گرانبها باشد پس آن را برداشت و در خورجينش گذاشت و به راهش ادامه داد.
    در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجينش نانی بيرون آود و به او داد.
    مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگهای گرانبهای درون خورجين افتاد.نگاهی به زاهد کرد و گفت: "آيا آن سنگ را به من ميدهی؟" زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد.
    مسافر از خوشحالی در پوست خود نميگنجيد. او ميدانست سنگ آنقدر قيمتی است که با فروش آن ميتواند تا آخر عمر در فاه زندگی کند؛بنابراين سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
    چند روز بعد؛ همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: "من خيلی فکر کردم؛تو با اينکه ميدانستی اين سنگ چقدر گرانبهاست؛خيلی راحت آن را به من هديه کردی." بعد دست در جيبش کرد و سنگ را در آورد و گفت: "من اين سنگ را به تو باز ميگردانم ولی در عوض چيز گرانبها تری از تو ميخوام!به من ياد بده که چگونه ميتوانم مثل تو باشم."

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان