خانه
330K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۰۸   ۱۳۹۴/۱۲/۶
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48382 |46689 پست

    داستان عاشقانه زیبا

    زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.

    انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.

    زن جوان: یواشتر برو من می ترسم

    مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!

    زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم

    مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری

    زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی

    مرد جوان: مرا محکم بگیر

    زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟

    مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه

    روز بعد روزنامه ها نوشتند

    برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

    و این است عشق واقعی. عشقی زیبا.

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان