خانه
2.86M

جـــــــــــــکـــــــ جــــــــــالــــــــب

  • ۱۰:۵۱   ۱۳۹۳/۱۱/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19959 |39378 پست
    زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
    اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من 
    گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. 
    او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
    دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده ای گل الود میرفت
     به او گفتم قدم ثابت بردار تا نلغزی.
    گفت:من بلغزم باکی نیست بهوش باش تو نلغزی شیخ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید
    سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت
     گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟ 
    کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت
     و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
    چهارم: زنی بسیار زیبا که درحال خشم
     از شوهرش شکایت میکرد. گفتم اول
     رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
    گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم
     چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست؛
     تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان