۱۲:۴۱ ۱۳۹۳/۱۱/۲۹
ياد دارم در غروبي سرد سرد،
مي گذشت از کوچه ما دوره گرد،
داد مي زد: "کهنه قالي مي خرم،
دست دوم، جنس عالي مي خرم،
کوزه و ظرف سفالي مي خرم،
گر نداري، شيشه خالي مي خرم"،
اشک در چشمان بابا حلقه بست،
عاقبت آهي کشيد، بغض اش شکست،
اول ماه است و نان در سفره نيست،
اي خدا شکرت، ولي اين زندگي است؟!!!
سوختم، ديدم که بابا پير بود،
بدتر از او، خواهرم دلگير بود،
بوي نان تازه هوش اش برده بود،
اتفاقا مادرم هم، روزه بود،
صورت اش ديدم که لک برداشته،
دست خوش رنگ اش، ترک برداشته،
باز هم بانگ درشت پيرمرد،
پرده انديشه ام را پاره کرد...،
"دوره گردم، کهنه قالي مي خرم،
دست دوم، جنس عالي مي خرم،
کوزه و ظرف سفالي مي خرم،
گر نداري، شيشه خالي مي خرم،
خواهرم بي روسري بيرون دويد،
گفت: "آقا، سفره خالي مي خريد؟!!"
زنده ياد، قیصر امین پور
ویرایش شده توسط رهام 💙دنیز💕 در تاریخ ۲۹/۱۱/۱۳۹۳ ۱۲:۴۱