۱۰:۴۹ ۱۳۹۴/۲/۱
NE DA
دو ستاره ⋆⋆|2582 |2251 پست
از اين ستون تا آن ستون فرجي است
حاکمي بي گناهي را به اتهام اينکه مرتکب قتل شده است محکوم به اعدام کرد و جلاد را مامور بريدن سر آن بيچاره نمود.جلاد او را به قتلگاه برد و به ستوني بست تا سر از تنش جدا کند .بيچاره در برابر جلاد شروع به گريه و زاري کرد و از او درخواست نمود که وي را باز کند و به ستون مقابل ببندد،دل جلاد به حال او سوخت خواهشش را پذيرفت و او را باز کرد و از اين ستون به ستون مقابل بست.اتفاقا آن روز پادشاه از آن ميدان عبور ميکرد که ديد جمعيت زيادي آنجا جمع شده اند.علت اجتماع را پرسيد،چون از ماجرا آگاهي يافت دستور داد آن مرد را پيش او برند.مرد بيچاره توانست در حضور سلطان بي گناهي خود را ثابت کرده و از مرگ نجات پيدا کند.