۱۰:۲۸ ۱۳۹۴/۹/۹
راز داری کن و از من گله در جمع مکن
باز بازیچه مشو، بار سفر جمع مکن
با حضور تو قرار است مرا زجر دهند
خویش را مایه ی دلگرمی هر جمع مکن
به گناهی که نکردم به کسی باج مده
آبرویی هم اگر هست بخر، جمع مکن
ترسم آسیب ببیند بدنت، دور خودت
این همه هرزه ی آلوده نظر جمع مکن
آخرین شاخه ی تو سهم عقابی چو من است
روی آن چلچله و شانه به سر جمع مکن
تا برآمد نفسم جمع هوادارت سوخت
روبروی منِ دیوانه نفر جمع مکن
کاظم بهمنی