۱۴:۳۹ ۱۳۹۴/۹/۹
سرم را میگذارم روی بالین، که تا شاید سراغم را بگیرد
اقلا ً در میان خواب دستت، بیاید نبض داغم را بگیرد:
دلم هرچند آغوشیست ناچیز، برایت بستر ِ سبزیست برخیز
بیا یک دفعه پیش از آن که پائیز، بیاید جان باغم را بگیرد
شباست و در خیابان هایِ خسته، میان برف ها چترم شکسته
کمر را باد-برفی سخت بسته، که تا از من چراغم را بگیرد
میان حجم انبوهِ سیاهی، شدم در کوچه های شهر راهی
از آن بالا مگر لطفی، نگاهی، غم و رنجِ فراقم را بگیرد
الهی آتنا
آن ماه،
آمین!
به یکدم میپرم از خوابِ سنگین
که نزدیک است در پایان کابوس، سگی ولگرد ساقم را بگیرد
نمییابم ترا و میفشارم، دو دستم را به سر، شعری بگویم
غم بیتو به سر بردن عزیزم، نباید اشتیاقم را بگیرد
اکرام بسیم