۱۳:۲۷ ۱۳۹۴/۹/۱۰
رفتنت را همه ی اهل محل فهمیدند
آخرِ شعر فقط نامِ تو را میدیدند ...
دل به دریا زده ام مرگ به ساحل آمد
فالِ حافظ زدم این مرتبه باطل آمد
غصه ها را سر هر وعده ی رفتن خوردم
گاه و بی گاه سرِ شعر خودم میمردم ...
مثلِ بیدی که به هر باد کمی میلرزد
شانه هایم پیِ هر درد و غمی میلرزد
جاده بی رحم ترین فاصله را میفهمد
مرگِ خاموشِ تهِ قائله را میفهمد ...
عطرِ پیراهن تو طعنه به باران زده است
رفتنت زخمِ بدی بر تنِ اذرزده است ...
حکمت و قسمت و دنیا و دلت همدستند
جاده ی آمدنت را به نگاهم بستند ...
آرزویم شده ردَّت به خیابان برسد
تا که با آمدنت شعر به پایان برسد