۱۱:۱۱ ۱۳۹۴/۹/۱۲
نمی خواهی اگر من را، تو را هر لحظه می خواهم
که تو معشوق من هستی، همان معشوق دلخواهم
شبی افتاد تصویرت، درون چشمه ی چشمم
پلنگی خیره بر آبم، تو هستی چهره ی ماهم
نه شیرازی، نه تهرانی، تو هستی آنکه می بخشم
به یک لبخند کوتاهش، سمرقند و بخارا هم
بیا قدری محبت کن، کنار من قدم بردار
تمام آرزویم شد، تو باشی یار و همراهم
"که عشق آسان نمود اول..." برای من نخوان وقتی
که از دشواری پایان عشق آگاه آگاهم
همیشه متهم کردی، مرا با انگ خودخواهی
تو هستی جسم و روح من، اگر اینقدر خودخواهم
اگرچه شد غزل شعرم، ولی اقرار باید کرد
شبیه شعر نیمایی: "تو را من چشم در راهم"
احسان نصری