۲۲:۵۰ ۱۳۹۴/۱۰/۱۸
من زنم، با دردهای مانده بر دوش خودم
شعر می گویم برای بغض خاموش خودم🌺🍃
خسته از جاری شدن درلابه لای سنگها
می روم چون رود بی بستر،به آغوش خودم🌺
تا نیفتد لکه ای از ننگ بر پیراهنت
زندگی کردم به سختی زیر تن پوش خودم🌺
گاهی از دلتنگی بی حد شبهای دراز
می کشم دستی به رویای فراموش خودم🌺
با خودم از عشق می گویم ولی نجواکنان🌺
تا مبادا بشنود گوشی بجزگوش خودم
قهوه ی چشمت سیاه وتلخ بود آنقدر که
اکتفاکردم به تنهایی...به دمنوش خودم🌺
زخمها خورده دلم،اما نه از بیگانه ها!
دردها جوشیده از پیوند وپاجوش خودم🌺
صبر کردم با نگاهی تازه برگردی، نشد!
نیست چشمی غیرازاین آیینه مدهوش خودم