۰۱:۴۱ ۱۳۹۴/۱۰/۲۱
پدری با پسرش گفت به خشم
که تو آدم نشوی خاک به سر
گر کسان جامع شرو خیرند
از سراپای تو بارد همه شر
حیف از آن عمر که ای بی سروپا
در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند ازاین حرف شکست
بی خبر روز دگر کرد سفر
رفت از آن شهر به شهری که شود
فارغ از سرزنش تلخ پدر
رفت از پیش پدر تا که کند
بهر خود فکر دگر کار دگر
عاقبت منصب والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزي بگذشت پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
تا ببیند پدر آن جاه و جلال
شرمساری برد از طعنه مگر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شدو بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
به سراپای وی افکند نظر
گفت ای پیر شناسی تو مرا
گفت کی می روی از یاد پدر
گفت :گفتی که من آدم نشوم
حالیا حشمت و جاهم بنگر
پیر خندیدو سرش داد تکان
این سخن گفت و برون شد از در
من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر!