۱۱:۵۲ ۱۳۹۴/۱۰/۲۱
دلم دستش امانت بود، دیشب آمد و پس داد
دلم را خواستم از او بگیرم، ناگهان افتاد
همان جایی که افتاد و شکست او را رها کردم
به امیدی که شاید دست های مهربانِ باد...
نه او چیزی به من گفت و نه من چیزی به او گفتم
نه او شیرینِ سابق بود و نه من دیگر آن فرهاد
چه پنهان از شما؟ مردُم! به درد هم نمی خوردیم
که او در بند «اما» بود و من از هر چه بند، آزاد
زمانی ما اسیر او شدیم و او غزال ما
غزال ما همین دیشب رمید از ما و رفت، ای داد-
چه می شد یادِ او هم نیز می رفت از خیال ما
دلِ ناشاد ما را شاد کن با رفتنت، ای یاد!