۱۴:۵۸ ۱۳۹۴/۱۱/۱
نَفَسَم گرفت ازين شب ، درِ اين حصار بشكن
درِ اين حصارِ جادوييِ روزگار بشكن
چو شقايق ، از دلِ سنگ ، برآر رايتِ خون
به جنون ، صلابتِ صخره ي كوهسار بشكن
تو كه ترجمانِ صبحي ، به ترنم و ترانه
لبِ زخم ديده بگشا ، صفِ انتظار بشكن
"سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي؟"
تو خود آفتابِ خود باش و طلسمِ كار بشكن
بِسُراي تا كه هستي ، كه سرودن است بودن
به ترنمي دژِ وحشتِ اين ديار بشكن
شبِ غارتِ تتاران ، همه سو فكنده سايه
تو به آذرخشي اين سايه ي ديوسار بشكن
ز برون كسي نيايد چو به ياريِ تو ، اينجا ،
تو ز خويشتن برون آ ، سپهِ تتار بشكن
محمدرضا_شفیعی_کدکنی