۱۸:۰۳ ۱۳۹۴/۱۱/۲۱
لعـنتی چشمان خیست بی قرارم می کند
گریه های آتشینَت غصه دارم می کند
خاطرم آشفته تر از بــادهـای خسته است
بغض معصومانه ی تو تارو مارم می کند
پاک و زیبایی ، جهانِ من ، سزاوار تو نیست
این همه بی ادعایی شرمسااارم می کند
کوه صبری ، شانه ات سنگ صبوری بی صداست
عاقبـت ، پژواک آهت سنگساااارم می کند
بی مروت رفتن ِ من از سر ناچاری است
عقل ِ دیوانه به این بازی ، دچارم می کند
بارها پیشت قسم خوردم که پابند توأم
گرچه میدانم قسم ، بی اعتبارم می کند
دست من خالیتر از یک باغ آفت خورده است
من زمستانم ، خیال تو بهارم می کند