۲۳:۲۲ ۱۳۹۴/۱۲/۲
باقدمهاي رفته برمي گشت
از مسیری که رو به آخر بود
با نگاهی که رج به رج می خواست
مثل آوار بر سَرَت باشد
.
زير لب هي تو را صدا مي زد
با لباني كه تلخ بوسيدت
با لباني كه تلخ... مي فهمي!!؟
بايد اين بارِ آخرت باشد
.
مُردي از چشمهاي مخملي اش
گريه مي كرد پشت روسري اش
حلقه ات توي دستِ چپ يعني...
اسم او، اسمِ دخترت باشد
.
پویا جمشیدی