۰۲:۰۶ ۱۳۹۴/۱۲/۳
در جان من زیبایی او جا نمی شد
این تنگ هرگز جای ماهی ها نمی شد
هر بار می بوسیدمش با گریه می گفت:
یک روز عاشق می شوم ...اما...نمی شد
من گم شدم در خاطرات کهنه، ای کاش
این قاب عکس گم شده پیدا نمی شد
هر وقت می آمد دلش با دیگری بود
هر وقت تنها می شدم تنها نمی شد
آتش گرفت آن شمع و جمعی خیره در من
پر ...وا...نمی شد...آه...نه...پر...وا...نمی شد!
بر خاک افتاد اشک من ، آن رود حق داشت
این قطره دیگر لایق دریا نمی شد...
.
#مهدی_مظاهری