۱۸:۳۳ ۱۳۹۴/۱۲/۷
کو شانه آشنایت بغضی غریبانه دارم
بارانی ات را تنت کن تا صبح باید ببارم
بغضم که لجباز و مغرور من هم که مغرور و لجباز
کودک شدم آخر امشب با کودک افتاده کارم
باید ببارم به پایت اما امان از غرورم
ای کاش آبی بر آتش کو اشک بی اختیارم
ای کاش خاری غباری شاید که اشکی بجنبد
تا پلک وامانده ام را یک لحظه برهم گذارم
ای کاش ها را رها کن بارانی ات را دراور
من ابر باران به جانم ابری که امکان ندارم
💮