۰۹:۵۸ ۱۳۹۴/۱۲/۱۸
به دوشم می کشم انـدوه صدهـا سال یک زن را
تـو حـق داری اگـر دیـگـر نمیفـهـمـی غـم مـن را
پـذیـرفـتـم شـکـسـتـم را شـبـیــه آن هـمــاوردی
که اجـرا می کـنـد بـا نـاامـیـدی آخـریــن فــن را
چگونه دست بر می داری از من شاه مغـرورم؟
چگونه بی محـافـظ می گذاری خاک میـهـن را؟
تو آن کوهی که می گفتند بر قلبش نفوذی نیست
و من آن کاشفی که کشف کردم راه معـدن را
و من آن کاشفی که خواستم تنهـا کست باشم
که تـقـسـیـمـش نـکـردم روزهـای بـا تـو بـودن را
اگـر راهـی شـوم دیـگـر نـدارم راه بـرگـشـتـی
چگـونـه روح رفـتـه بـاز هـم صاحب شود تـن را؟!
به دریـاهـا نـده این بار رودت را! چه خواهـد شد؟
کمی خودخواه تر باش و تصاحب کن خودت من را
رویا باقری