۱۳:۳۲ ۱۳۹۵/۱/۲۳
من به حکم پادشاه عشق، تنها می شوم
با هجوم قطره های اشک، رسوا می شوم
آتشی افکنده ای در بند بند سینه ام
ذره ذره می روم بالا و عیسی می شوم
عمق جانم سوخت..یوسف..! این تو و پیراهنت
من فقط با برق چشمان تو، بینا می شوم
ای تمنایت شبیه سنگ در دامان رود
با تو من آغوشی از آرام دریا می شوم
از کنارم رفتی و گفتی..که چشمانت ببند
چشم...! می بندم ولی محو تماشا می شوم
نیستی تا خود ببینی ساز ناکوک مرا
گاه مجنون می نوازم گاه لیلا می شوم
نیستی اما چنان در جان شرار افکنده ای
کز نبودت جلوگاه طور سینا میشوم
در سکوت و بغض می پیچم شب تاریک و..روز
روسفیدی می نمایم غرق حاشا می شوم