خانه
330K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26995 |15954 پست
    بی حوصله شدم و اخممام فرو رفت که دیدم پشت سرش یلدا هم اومد تو. خوب یه ذره بهتر شد.
    من : چی شده پدر جون؟! خدا بد نده!
    پدربزرگ : یه موش تو خونه مون بود اومدم بگیرمش که افتادم و ... آآآخخ ...
    یلدا : نمیدونم کدوم مردم آزاری این موش رو انداخته بود توی اتاق من، وگر نه که خونه ها موش نداره الان!

    من : عجب آدمایی پیدا میشن، بعد یه جوری که پدر بزرگ نشنوه بهش نزدیک شدم و گفتم، نخوردتت که؟! کاش تو رو روی این تخت داشتیم. بعد با صدای بلند گفتم، پدر جان منتظر باشید الان بچه های بخش ارتوپدی رو صدا میکنم. خانم شما همراه من بیاید.

    یلدا با سرعت دنبالم راه افتاد و گفت واقعا که! نزدیک بود سکته کنم! نگو که کار شما بوده، خیلی خوشحالی مثل اینکه! ...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان