۲۳:۲۱ ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
وقتی اینو گفت و رفت دوست داشتم بزنم جفت پاهای خودمو بشکنم که با این همه فکر و برنامه باید دوباره پرستار پیرمرد بشم.رفتم پیش پیرمرد و یه فکری اومد تو ذهنم.گفتم یلدا از چه چیزایی خیلی خوشش میاد اون که چپ چپ نگام میکرد گفتم نه سوتفاهم نشه اخه اون فکر میکرد موش من انداختم خونه شما منم عصبانی شدم و یه خورده بد جوابشو دادم و میخوام وظیمو انجام بدم و عذر خواهی کنم ازش.اونم گفت :خیلی خوبه که دکتر اینقد مهربون باشه یلدا از نمایشگاه و گالری نقاشی خیلی خوشش میاد و کلا عاشق نقاشی هست
من که تا اینو شنیدم از خودم بیخود شدم و فکرای جدید زد به سرم و اون شب تا صبح خودمو در کنار یلدا در حال تماشا کردن نقاشی ها تصور میکردم تا اینکه صبح بهش زنگ زدم و گفتم یکی از دوستانم ازم دعوت کرده که به گالری نقاشیش برم شما دعوت منو قبول میکنی؟