پدر پریا روبروم توی اتاق نشسته بود تمام جسارتش رو جمع کرد و بالاخره شروع کرد به حرف زدن: راستش پریا حرفایی می زنه که حدس زدم باید مثل بقیه حرفاش پرت و پلا باشه ولی اومدم اینجا تا مطمئن شم. صداشو صاف کرد و گفت: پریا می گه ازش خواستگاری کردید؟
نه قبل و نه بعد از اون لحظه هیچوقت مغزم با این سرعت کار نکرده بود نقشه شومم کاملا بی عیب ونقص به نظر می رسید. گوشه لبم ناخوادآگاه از شدت شوق و خباثت به سمت بالا کشیده شد.
طبق نقشه ام جلو رفتم و کلی با پدرش صحبت کردم در نهایت پدرش گفت: باشه پس ما هم وانمود می کنیم که می خواید ازدواج کنید. امیدوارم موثر باشه. مطمئنید موثره؟
گفتم: خیالتون راحت! لطفا به پریا بگید بیاد
پریا روبروم نشسته بود. توی چشمهای قهوه ایش اثری از دیوونگی نبود مثل یه عاشق خیره شده بود بهم و به حرفام گوش می کرد.
آخرش پرسید: شما از کی این احساسو داشتید؟
گفتم: خب از دیروز، ... خیلی وقته. فقط پریا جان می دونی این قسمتش فقط بین من و تو تا همیشه بمونه قول بده حتی به بابات هم نگی.
چشماش برق زد و گفت: قول میدم
گفتم: فقط پای یه زن دیگه هم در میونه. البته من هیچ علاقه ای بهش ندارم...دختر همسایمونه! ولی بد جوری عاشقمه. ولی من می دونم تو به راحتی می تونی از میدون به درش کنی. فقط یادت باشه اگه به کسی بگی همه چیز بین من وتو همون لحظه تموم میشه.
پریا رفت.انگشتامو توی هم گره کرده بودم و داشتم حسابی از نقشم لذت می بردم.
وقت تلافیه یلدااا جان! !